چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۱ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

مرداد نفرت انگیز



خسته از درد، خسته از جارویى که به زحمت کشیده ام روى تخت به عادت تازه ام ، به قطر، خودم را رها کرده ام.

چشمانم را مى بندم و اندکى لب هایم را از هم دور نگه مى دارم. انگار که بخواهم نسیم خنک ظهرگاه کولر را ببلعم.

سردرد اشک هایم را روان مى کند. به کابوس عجیبى که چند شب پیش دیده بودم فکر مى کنم.

اسبى افتاده کنار دیوارى لخت. اسبى که تمامى پوستش کنده شده بود و ماهیچه هایش مثل عکس کتاب هاى بدن شناسى خودنمایى مى کرد.

نزدیک تر مى شوم. زین به صورت عجیبى روى پوزه اش مانده بود و حتى قطره اى خون دیده نمى شد.

موبایلم را برداشته و عکسى انداختم.

در کمال خونسردى از آنجا دور شدم و از خواب پریدم.

حس نفرتى عجیب از خودم شعله ور شد...


پ١.همدیگر را قضاوت نکنیم.

پ٢.به هم تهمت ناروا نزنیم.

پ٣.خدا شاهد است.



پاریس خاورمیانه






دوازده سال بلکم سیزده سال داشتم.

باید ترکت مى کردم.

محله ى غربیه.

جایى میان سنّى مذهبانى که در همان نزدیکىِ من مسجدى داشتند به نام خلیفه ى چهارمشان، به نام تنها مردى که کمى مى شناسمش. " على ابن ابیطالب".

جایى میان مسیحیان و کلیسایى که نامش در ذهن من خانه نکرده است.

باید خیابان "سلام سلیم"،کناره ى پل "کولا" را با چشمانى تب دار، ترک مى کردم.

باید "حارة حریک" در ضاحیه ى شلوغ را ترک مى کردم و همیشه این سوال در اندیشه ى کودکانه ام جا مى ماند که چرا همیشه آنکه ادعاى مسلمانى بیشترى دارد در محله اى کثیف تر و در خانه هایى نازیباتر زندگى مى کند.

تنها، تصویرى از خیابان روشه، خیابان بعرحسن که مرا به قشنگى هاى مدیترانه مى رساندند در ذهنم باقى مى گذاشتم و چمدان به دست بر مى گشتم.


بیروت طناز

بیروت عشوه گر

بیروتِ زنان زیبا


من، اولین نوجوان دلباخته ام را با تمسخرى کودکانه در تو رها کردم.

من بوى مدهوش کننده ى زعترهاى دوره گرد را در تو رها کردم.

من غروب زیبا بر بالاى صخره ى عشاق را در تو رها کردم.

اما هنوز بعد سال ها رهایم نکرده اى...

دلم برایت تنگ است.



اولین ها




حس مى کند براى خودش مردى شده است وقتى براى اولین بار با پول توجیبى اش خانواده را بستنى مهمان مى کند...


وقتى حسنى جمعه مکتب مى رفت




میگه کارى به کار کسى نداشته باش. دمخور نشو، گرم نگیر. سرتو بنداز پایین به مشغولیات خودت برس.

نمى دونه ینى ما چه مردم فضولى هستیم؟

نمى دونه آدماى ساکت بقیه رو بیشتر جذب خودشون مى کنن؟!

باید بهش مى گفتم هم کلام میشم با بقیه، حرفاى خاله زنکى ام مى زنم، غیبت هم مى کنم.

مردم آدمایى که شبیه خودشون میشن رو کمتر مى بینن.

خلاص.

خرداد عجیب٩٧





ساعت شش صبح یک رنگین کمان به من سلام کرد.

ادامه ام بده




بعد از چند روز کتاب خوانى در واگن هاى قطار،

امروز صبح هندزفرى را چپاندم در گوش هایم و تا آخر مسیر ترجیح دادم موسیقى گوش کنم.حالا به این فکر مى کنم که همه شاید موسیقى هایى داشته اند که روزى عاشقش بوده اند اما حالا،

تا به آن مى رسند فوراً آهنگ بعدى را پِلى مى کنند...


پ.عطرها، موسیقى ها، عکس ها خودشان خبر ندارند چطور قاتل روح انسانند.

پ. لعنت به بعضى خاطرات

به وقت خمیازه




ایستاده ام گوشه اى و به مسافران نگاه مى کنم.

هشتاد درصد مانتوهایى سرمه اى با مقنعه هاى سیاه پوشیده اند.

بیشترشان یا خوابند و یا چشمانشان را بسته اند.

چشم مى گردانم. جمعیت مسافرِ صبح زود اغلب تیره پوش هستند. سیاه، سرمه اى و خاکسترى.

این است قشر کارمند نسوان.

همگى خسته و هرگز نمى توانى لبخندى گوشه ى لبانشان پیدا کنى.

خانم فربه ى نان فروش که وارد مى شود لبخند مى زنم، بوى نان...


پ١. ماه رمضان نبود.

پ٢. چرا فرم ادارات سبز، زرشکى و یا بنفش نیست؟!



اردیبهشت سال بعد را برایم بهشت کن




رمضان شروع شد و من باز کم سعادت هستم.

برگشتم به اردیبهشت سال قبل و بعد به اردیبهشت سال قبل تر و نوشته هایم را مرور کردم.

چقدر زندگى ام شبیه داستان هاست...

فاتحه بخوان




تا حالا برایتان پیش آمده است جلوى آیینه بایستید و بلند بلند بگویید او لیاقت مرا نداشت؟

این به معناى خودشیفتگى یاغرور و از این دست مسائل نیست.

گاهى واقعاً واقعاً واقعاً انسان ها لیاقت بودن با ما را ندارند.

کمى خودمان را دوست داشته باشیم.


پ١. حتى وقتى کسى مى گوید به به بِه این خط زیباى شما، بوى گند نرینگى اش حالم را بهم مى زند.

پ٢. ماه مرداد نحس ترین ماه در طول زندگیم بوده است.

پ٣. شاعرى که شعرهاى عاشقانه مى گوید لزوماً عاشق نیست شاید کلاهبردارى زیر نقاب لطافت شعر در کمین شماست.




پنج شنبه غروب





روى تخت دراز کشیدم، درست روى قطر. صداى اذان بلند میشه. آخ که چقدر دلم تنگ شده بود براى اشهد انّ مولانا امیرالمؤمنین گفتن آقاتى.

چشمامو مى بندم، انگار که گوشهام اینطورى بهتر میشنون.

یاد خواب چند شب پیش میفتم، مایوى سیاهى که تنم بود، شیرجه اى که توى یه استخر شفاف زدم و آرامشِ پریدن بعد از خواب. ساعت بیست و دو دقیقه بعد از دوى صبح بود.

بیشتر از بیست و چهار ساعت از تزریقم گذشته ولى هنوز شقیقه هام درد میکنه.

آب روشنیه. زندگیم حتماً روشن میشه.

بخواه که روشن بشه...



خورشید من، کى بیدار مى شوى؟



  


یکى از فواید تنهایى، بیشتر کتاب خواندن است.

اما همین کتاب خواندن هم، تنهاترت مى کند.



پ١.حوصله ندارم بیشتر راجع به اونچه که نوشتم توضیح بدم!


پ٢.دیشب باز کابوس دیدم.براى بار نمى دونم چندم منو زده بود. از گردن تا کمرم غرق خون...

صبح که پاشدم مى دونسم تا شب اخلاقم سگیه.


نظامى



تا امسال نمى دانستم تولدم مصادف است با روز بزرگداشت نظامى گنجوى-علیه الرحمه.

البت امسال هم که دانستم هیچ تفاوتى برایم ندارد!

غمگین نیستم که رو به پیرى مى روم

غمگین نیستم دوربین عزیزم را که روى پولش حساب مى کردم از من دزدیدند.

غمگین نیستم طلبکار پولى هستم که در کنارش بیشتر از آن حرف ها طلبکار شدم.

غمگین نیستم که دل پاره پاره ام، زخمى عشقى دروغین شد.

غمگین نیستم که سالى بد و غم انگیز را پشت سر گذاشته ام.

اما شانه هایم 

شانه هایم درد مى کنند از این همه بار تجربه...


یک قصه کوتاه



پس داد، پس گرفت.

طُ





گوشیم را گرفتم دستم. باید طُ پاک مى شد. یکى یکى، دسته جمعى. هر عکس را که پاک مى کردم انگار قسمتى از من دفن مى شد؛ بى کفن، بى لحد.

رسیدم به عکس خودم. طُ نبود اما ردّى سبز ردّى بنفش از او روى صورتم جا مانده بود...


گاهى وقت ها عشق بوى خون میدهد، رنگ جنون.

من کجاى جهان ایستاده بودم، کجاى جهان ایستاده ام؟!

درد می پیچد...



آرشه



 آدم ها که وارد زندگى ات مى شوند موسیقى شان را نیز با خود مى آورند.

امان از وقتى که رفته اند اما چه خوب چه بد، پژواک موسیقى شان باقى مانده است.

آهنگى که گاه صورتت را چون نسیمى ملایم مى بوسد و گاه شلاقى سهمگین مى شود.

کاش وقتى مى روند همه ى خود را با خود رهسپار کنند.

خیابان سمیه




پنجره ى تاکسى را کشیدم پایین.

صورتم را سپردم به آفتاب سپردم به باد.

رادیو از پشت سر مى خواند: ربنا تقبّل توبتنا...


تصمیمم را گرفتم. خدا را نمى توانم رها کنم.

بدون تاریخ



همیشه هم آدم خودش در اتفاقات زندگى اش مقصر نیست. هستند کسانى که خواسته یا ناخواسته گند مى زنند به روزت به شبت به لحظه لحظه ى نفس کشیدنت.

با حال خراب پشت ماشین نشستم، با حال خرابى که خودم مقصرش نبودم. باید سریع به منزل مى رسیدم. یک خلاف کوچک و پلیسى که از آن طرف خیابان پشت بلندگو مرا به نام ماشینم صدا زد. پایم را روى گاز فشار دادم...

دیروز هم دعواى مرد فحاش در بازار عودلاجان که چشم دیدن دوربین مرا نداشت و کار به میانجى گرى کاسبان محل و دلجویى از من رسید.

این روزها ...

بگذریم.

دنبال بخشش نباش



رفتم تو بالکن، یه نخ روشن کردم. تند تند پُک مى زدم. سرموبرگردوندم سمت شیشه ى در. یه زن بهم خیره شده بود که صورتش غرق دود بود.

دوتا بادوم خوردم. تیشرتمو درآووردم پرت کردم توى ماشین لباسشویی. یه آدامس جوویدم.


همه چى تکرار مى شه...

بى دختر شدم





خداحافظ "ژیا"، رفیق روزهاى تنهایىِ من...

گاهى باید رو حافظه وایتکس ریخت


 


دلم مى خواد ز غوغاى جهان فارغ بزنم برم دربند یه املت سفارشى بگیرم. ولى خب با املت چیکار کنم؟!

دیگه غیر از جمعه  که حالم ازش بهم مى خوره، از املت هم چندشم میشه.

دله دیگه همون نزدیک شکمه، زخمى که بشه شاید املت بهش نسازه.

چرت و پرت

چرت و پرت...