چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۰ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

دستان دلم بالاست


به طرز عجیبی خسته ام.

چشمانم را با خستگی باز می کنم صبح ها،با بی حوصلگی از خانه بیرون می زنم. پشت میز، خیره می شوم به مونیتور و اشک هایم را که بی اجازه سرازیر می شوند پنهان می کنم.

خسته تر از صبح به خانه برمی گردم. تا شب بزور سرپا می مانم و باز. ‌‌‌..

امان از کابوس های شبانه، بی خوابی ها و تمرکزی  که دیگر ندارم.

دستم به نوشتن نمی رود. چشمانم برای خواندن یاریم نمی کنند و آنقدر دیوانه شده ام که تحمل عزیزانم را هم ندارم.

مامان به طعنه می گویند مال غذا نخوردنت است.

و من خوشبینانه،احمقانه یا هرچیزی، قبول می کنم‌.

انگار مرگ را میبینم که دست بر شانه ام انداخته است.تحمل سنگینی وزنش در من نیست. 

دلتنگم...

از تکرار حادثه بیزارم



تماس گرفت.خبرو تازه شنیده و شوکه شده بود.گریه کرد و نمی دونست چقدر داره رنجم میده.

آدم ها با دوست داشتن هاشون،با نگرانی هاشون آزار میدن.به خیال خودشون حق دارن اما...

آدم ها به چیزهایی که سال ها از بقیه دیدن،عادت کردن.و یک تغییر ناگهانی-به زعم اونها،ناگهانی-براشون سنگین و غیرقابل قبوله.

عادت های لعنتی،فسیل می کنه. و ما ذره ذره این فسیل بودن،این فرسایشو قبول می کنیم.

حتی جرأت  نداریم به چیز دیگه ای فکر کنیم. که آیا زندگی ینی ادامه دادن یک روند تکراری؟که نمیشه    بهتر شد،بهتر پیش رفت؟

آخ،که کاش کمی جسارت بیشتری داشتیم...

پیتزا با طعم شعر


اول که اینترنت آمد و ایمیل. لذت نامه نوشتن را از ما گرفتند.

بعد یاهومسنجر،وایبر و واتس اپ. حالا هم که تلگرام مد شده است و لذت رفرش کردن ایمیل را از ما دریغ کردند.

ای تف.

والسلام.

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت





بعد از جنگ‌و‌جدل ذهنی چند ساعته،چه چیزی می توانست‌مرا از فکر و‌اندوه ماندگار نبودن فانتزی های ذهنی بیرون بیاورد؟

خیلی چیزها. شاید راندن با سرعت دیوانه وار و جیغ هایی که ازاعماق درونم رها می شد. شاید پریدن از ارتفاع جوری که درد پا امانم را ببرد. آب بازی با بچه ها کنار حوضی قدیمی، خوردن لورازپام و خواب چند ساعته...

این آخری ایده ی افتضاحی بود.

راحت ترین و‌دم دست ترین راه فرار،شروع مجدد یوگا بود.

روز اول. 

بدنم خشک شده و انرژی که از من گرفت و عرقی که جاری شد،آرامش دردناکی در پی داشت...

اولین جمعه


بالاخره مامان موفق شدند و قوطی رنگ را روی سرم خالی کردند. به گمانم جماعتی را شاد کردند!

امروز پشیمان شدم موهایم را کوتاه کنم.


**یک چیزی هست که فکر می کنم خیلی ها را رنج می دهد‌. اینکه اعتراف کنی کسی را دوست داری ، نفهمد یا نخواهد بفهمد و بعد،  تمام غرورت نابود شود...

به همین سادگی


گاهی هم‌ می شود وسط کلی رنج و غصه،لباس دکلته ی قدیمی را روی تی شرت و شلوار پوشید.دلقک بازی درآورد و کمی خندید...

خرمالوی گس


امروز،پس از چند روز که به یمن حمایت های مامان و بابا استرس نداشتم،بعد از یک تماس تلفنی نه چندان کوتاه اعصابم بهم ریخت.البته کاملا نامحسوس،چون دایم به خودم تلقین می کردم که دون ووری،اوری تینگ ایز اوکی.

اما آن تلفن کذایی اندکی موفق بود و وضعیت گوشم را بهم ریخت.

کلا از ترس آمدن سرگیجه هیچ کار سنگینی نکردم و فقط نشستم جلوی تلویزیون و هی خوردم!!

وقتی عصبی می شوم‌برعکس خیلی ها،میل به خوردن در من تشدید می شود!

چند روزی بیشتر به روزِ...نمیدانم اسمش را چه بگذارم.بهرحال زندگی جدید من در حال شکل گیریست.

دروغ چرا،نه می ترسم نه نگرانم.و بیشتر از همیشه حضور خدا را حس می کنم.

و تنهایی انسان


بعضی ها هم هستند که آدم را انتخاب می کنند برای دوستی به دلایلی خاص.

بعد که ببینند پاسخ گوی نیازشان نیستی ،تو را می فرستند به زباله دانی مغزشان.آنجا که تو و خاطراتت را به فراموشی می سپارند.       

این دوستی ها،دوستی نیستند.معامله اند. معامله هایی که بعضا به شکست می رسند. آدم را له می کنند و بدبین به نوع بشر.

سبحانک یا مغیث







 

شروع روز با اتفاقات بدی همراه بود.

نمی دانم اهل خرافات بودن یعنی باور هر اتفاقی نشانه ی چیزیست یا خیر.یا اصلا باور داشتن یا نداشتن چه توفیری در اصل ماجرا دارد.

هنوز توی رختخواب بودم که تودهنی دردناکی حواله ام شد. چنان شدید بود که بینی ام بی حس شد و با تمام غروری که داشتم نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.


از اتاق به اشپزخانه رفتم.پنجره ی کوچکی آنجاست رو به دالان باریکی که سقفش توری ضخیمی است.

نگاهم که به سمت بالا رفت،جنازه ی پرنده ی کوچیکی را دیدم که افتاده بود روی آن.

انگار کسی به دلم چنگ زد.خدایا این نشانه ی دوم است.

برگشتم به هال تا دوربینم را بردارم. در لنز را که برداشتم خورده شیشه ها ریخت بیرون.فیلتر دوربین شکسته بود!

امیدوارم با همین سه پیش آمد،اتفاقات تلخ امروز تمام شوند.


پ.تحمل روزهای باقی مانده ی زندگی در این خانه خیلی سخت شده است اما وقتی بابا مرا صدا می زنند و مطمینم می کنند که تنها نیستم، انگار درهای بهشت به روی ام گشوده می شوند...

یا مجیر



خدارا شاکرم که شنوایی گوش راستم را هر از گاهی می گیرد.      

حالا هربار که صدایت را روی سرم خراب کنی، میگذارمش روی بالشت، به پهلوی چپ دراز می کشم و دنیایم زیباترمی شود.