دستان دلم بالاست
- دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ
به طرز عجیبی خسته ام.
چشمانم را با خستگی باز می کنم صبح ها،با بی حوصلگی از خانه بیرون می زنم. پشت میز، خیره می شوم به مونیتور و اشک هایم را که بی اجازه سرازیر می شوند پنهان می کنم.
خسته تر از صبح به خانه برمی گردم. تا شب بزور سرپا می مانم و باز. ..
امان از کابوس های شبانه، بی خوابی ها و تمرکزی که دیگر ندارم.
دستم به نوشتن نمی رود. چشمانم برای خواندن یاریم نمی کنند و آنقدر دیوانه شده ام که تحمل عزیزانم را هم ندارم.
مامان به طعنه می گویند مال غذا نخوردنت است.
و من خوشبینانه،احمقانه یا هرچیزی، قبول می کنم.
انگار مرگ را میبینم که دست بر شانه ام انداخته است.تحمل سنگینی وزنش در من نیست.
دلتنگم...
- ۹۴/۰۶/۱۶