پنجشنبه است. فکر میکردم این آخر هفته به کارهای درسیام تا حدی میرسم.
اشتباه فکر میکردم. حوصلهای نبود.
کمی خانه را تغییر دکوراسیون دادم، بعد نشستم به تماشای آن. چه سکوتی...
دلم میخواست عصر پنجشنبه وقتی صدای پرستوها بلند میشود
قهوهای دم کنم و با کسی که حتماً دوستش داشته باشم بنشینیم به
نوشیدن و حرف زدن و اگر سایهی سیاه کرونا بر تهران سایه نینداخته بود
برویم خیابانها را قدم بزنیم
من از زیبایی خانههای کلنگی جا مانده حض ببرم،
عکس بیندازم از آن عکسها که هیچ عکاسی نیم نگاهی هم به آنها نمیاندازد
بعد برویم در یک فستفودیِ مرگ ساندویچی بخوریم و
شب خسته و سبک به خواب بروم.
صدای جیغ پرستوها میآید
قهوه نیست
دوست نیست
برمیگردم به مشقهای کسلکنندهام.