بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
- شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۵ ب.ظ
بعد از جنگوجدل ذهنی چند ساعته،چه چیزی می توانستمرا از فکر واندوه ماندگار نبودن فانتزی های ذهنی بیرون بیاورد؟
خیلی چیزها. شاید راندن با سرعت دیوانه وار و جیغ هایی که ازاعماق درونم رها می شد. شاید پریدن از ارتفاع جوری که درد پا امانم را ببرد. آب بازی با بچه ها کنار حوضی قدیمی، خوردن لورازپام و خواب چند ساعته...
این آخری ایده ی افتضاحی بود.
راحت ترین ودم دست ترین راه فرار،شروع مجدد یوگا بود.
روز اول.
بدنم خشک شده و انرژی که از من گرفت و عرقی که جاری شد،آرامش دردناکی در پی داشت...
- ۹۴/۰۵/۳۱