چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

*درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد



میگه: کسی که می خواد بره خدافزی می کنه (کنایه میزنه،زخمه می زنه.)

دلم می خواد سینه اشو بخوابونم کنج دیوار تا می خورره بزنمش. بزنمش تا صدای یا قدوسش برسه به آسمون هفتم.

اونوقت حالیش کنم خدافزی مثل خوردن زهر میمونه گاهی، چرا نمیفهمی...


*علی صفری

پیشونی، منو کجا میشونی




نشسته بودم زیر سشوار مامان تا شلال گیسوان سیاه شده ام را روی شانه هایم رها کنند.             

مامان حرف می زدند، چیزی شبیه گلایه از آدم ها بود انگار و من هیچ نمی شنیدم.

چشمانم را بسته بودم و به دخترک هشت ساله ای فکر می کردم که صبح های تاریک زمستان، مادرش اورا می نشاند و موهایش را می بافت تا راهی مدرسه اش کند.

جمعه های بی حوصله


بوی کرفس خیس،یعنی مامان.

صبح جمعه باشد، مامان پای تلفن صدایم را بشنود که از کی بیدارم اما هنوز زیر پتو. که یخچالم باید پر شود اما پاهایم توان خرید رفتن ندارند. و بعد از ساعتی، مامان فرشته گون با دستانی پر ،پشت در خانه ظاهر شود‌. خریدها را بگذارد روی کابینت و بگوید گلابی اش هدیه است، که یعنی پولش را ندهم. و من چقدر دلم می خواهد از خنده ریسه بروم اما...

خنده هایم گم شده اند مامان. دلم می خواهد نگران فشار خونت نباشم، سرم را بگذارم روی پایت و یک دل سیر بگریم. که وقتی می گویی چرا زیر چشمانت اینقدر سیاهند،نگویم چشمانم را مالیده ام و ریمل بی ادب پخش شده است آنجا.

اشک های نمی دانم چرا، که همه چیز خوب است، که‌ نگران پول گلابی نیستم. که نمی دانم چه مرگم است...

مامان. نگران شب های جمعه و برگشتنم در تاریکی شب به خانه نباش. من فقط خودم را میان هیاهوی مردم‌ گم‌ می کنم و بعد از خستگی مثل دخترهای خوب به خانه برمی گردم.

مامان، نترس...

شوکران



 دیده ای وقتی ساعت زنگ می زند صدایش را قطع می کنی و می گویی با خودت، فقط پنج دقیقه ی دیگر؟؟ دیده ای چه لذتی دارد همان پنج دقیقه ها؟ میدانی زود تمام می شود، می دانی باید از رختخواب برخیزی، اما دلخوشی به همان دقایق کوتاه.

خیال تو از جنس همان پنج دقیقه است. باید به تو فکر نکرد، اما مدام می گویم فقط کمی دیگر...


پ.چاره یِ حالِ مرا جز تو چه می داند کسی!؟

 درد ها گاهی فقط با زهر درمان می شوند...

؟؟


هذیان های ذهن بیمار



وقتی خدا پنج شنبه را آفرید، برنامه اش برای بنده ها این بود که بعد ازهفته ی کاری، این روز را راحت بخوابند. بعد بروند خریدهای منزل

بکنند و کارهای عقب مانده.

آنوقت جمعه ،قبل از طلوع خورشید، بزنند به دل طبیعت و از صدای آب و جیغ پرنده ها و چه و چه لذت ببرند.

جمعه بشود روز بی خیالی.

حالا اگر پنج شنبه روزی باشد مثل چهارشنبه، آنوقت جمعه می شود پنج شنبه و بعد...

طفلک روز بی خیالی حذف می شود!

خدایا، ما را ببخش که در برنامه ی تمیز و قشنگت دست بردیم!

چشم هایم را بستم

  ساعت 19:37، من با دستان خود، دلم را کشتم.

نقطه های ناتمام...


پ.دردی که به گور می برم.باز هم سکوت کن.

یا رزاق


به بچه گربه ها صبحانه دادم. شاید اصلا خلقت من برای همین یک روز بوده باشد. برای بچه گربه های گرسنه.

و چطور می شود خدایی که این چهار موجود دوست داشتنی نحیف را فراموش نکرده است، مرا تنها بگذارد.


به باد تکیه نکن.



آدم بودن درد دارد.

اگر خدا ناگهان به ما اختیار انتخاب می داد‌.‌‌..

دوست داشتم به جای آدم چه می شدم؟

مثلا یک درخت‌. دیده ای کسی از یک درخت دلگیر شود؟

خوش بحالشان.

آسمان ابری ست


برای بار دوم ماندم پشت درهای بسته انتشارات. خوشبختانه در ورودی پایین باز بود. رفتم بالا و کنار پنجره نشستم. هدفون را گوشم بیرون کشیدم و شروع کردم با بادبزن بنفشم به بادزدن. سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمانم را بستم. سعی کردم به چیزی فکر نکنم. به صدای رفت و آمد بادبزن گوش دادم. نمی توانستم متمرکز شوم. به قطره های عرق که از     گردنم به سمت سینه ام سر می خوردند فکر کردم.باد به آنها می خورد و خنکم می کرد.

حس خوش آیندی است اینکه بنشینی و فارغ از هرچیزی به خودت متمرکز شوی‌.

صدای موتوری آمد. سرم را از پنجره بیرون بردم، یعنی ممکن بود رییس امروز زود آمده باشد؟!

همسایه ی روبه رویی با نان تازه از موتورش پیاده شد.

گوش راستم صدای زودپز می داد.گیج از بی خوابی دیشب، فکرم را رها کردم. باید فردا برای چهاربچه گربه ی گرسنه ای که رو به روی وزارت ارشاد به دنبالم دویدند چیزی بیاورم.

بیست دقیقه از هشت گذشته بود که در به مدد آمدن خانم...باز شد.

بلند شدم از لبه ی پنجره،سرم گیج رفت. راهم را از میان کارتن های کتاب..‌.

چقدر حرف بیخود زدم.

صبح شد، آمدم. عصر می شود، برمی گردم.نقطه. تمام.


پ.دیشب جایی خواندم:

وقت کم بود و

حرف بسیار.

بوسیدمش.

دستان دلم بالاست


به طرز عجیبی خسته ام.

چشمانم را با خستگی باز می کنم صبح ها،با بی حوصلگی از خانه بیرون می زنم. پشت میز، خیره می شوم به مونیتور و اشک هایم را که بی اجازه سرازیر می شوند پنهان می کنم.

خسته تر از صبح به خانه برمی گردم. تا شب بزور سرپا می مانم و باز. ‌‌‌..

امان از کابوس های شبانه، بی خوابی ها و تمرکزی  که دیگر ندارم.

دستم به نوشتن نمی رود. چشمانم برای خواندن یاریم نمی کنند و آنقدر دیوانه شده ام که تحمل عزیزانم را هم ندارم.

مامان به طعنه می گویند مال غذا نخوردنت است.

و من خوشبینانه،احمقانه یا هرچیزی، قبول می کنم‌.

انگار مرگ را میبینم که دست بر شانه ام انداخته است.تحمل سنگینی وزنش در من نیست. 

دلتنگم...

از تکرار حادثه بیزارم



تماس گرفت.خبرو تازه شنیده و شوکه شده بود.گریه کرد و نمی دونست چقدر داره رنجم میده.

آدم ها با دوست داشتن هاشون،با نگرانی هاشون آزار میدن.به خیال خودشون حق دارن اما...

آدم ها به چیزهایی که سال ها از بقیه دیدن،عادت کردن.و یک تغییر ناگهانی-به زعم اونها،ناگهانی-براشون سنگین و غیرقابل قبوله.

عادت های لعنتی،فسیل می کنه. و ما ذره ذره این فسیل بودن،این فرسایشو قبول می کنیم.

حتی جرأت  نداریم به چیز دیگه ای فکر کنیم. که آیا زندگی ینی ادامه دادن یک روند تکراری؟که نمیشه    بهتر شد،بهتر پیش رفت؟

آخ،که کاش کمی جسارت بیشتری داشتیم...

نمی شمارم نبودنت را


 صدای سکوتت خیلی بلند بود، این اندازه که خواب را از سر شب، دوبار پر داد.

بیا کمی حرف بزن،بگذار چشمانم گرم شوند. دلم....

و من وارد دفتر انتشارات شدم


همیشه نباید شروع از اول ماه باشد،از اول هفته.

شروع می تواند از یکشنبه ای باشد درست وسط ماه شهریور.

از صبحی گرم با زکام دردسرساز.

می تواند بعد از شبی پر از رویا باشد و آدم باید به فال نیک بگیرد این شروع را.

بسم الله.

لطفا



فصل انار در راه است و 

من هنوز

هوس سیب لبخند تو را دارم...

...

..

بافتن می دانی؟                                                    

بند دلم پاره می شود در بی خبری از تو...

پیتزا با طعم شعر


اول که اینترنت آمد و ایمیل. لذت نامه نوشتن را از ما گرفتند.

بعد یاهومسنجر،وایبر و واتس اپ. حالا هم که تلگرام مد شده است و لذت رفرش کردن ایمیل را از ما دریغ کردند.

ای تف.

والسلام.

چشم هایش شروع یک واقعه بود



ساعت 18:48روز دوشنبه،نهم شهریور 

شروع شد.

دردی عمیق...


پ.هرگز چیزی نپرس.

صرفا ثبت تاریخ برای به یاد ماندن عصری بود که من...

و‌چه میدانی درد چیست



آدم ها شبیه حرف هاشان نیستند.

آدم ها شبیه آرزوهاشان هم نیستند.

باید خیره شد در سیاهی چشم،آن سیاهی که به خون نشسته است و...

نه، نباید حتی فکر کرد که آدم ها را می شود از چشمهاشان خواند.

گاهی فقط باید غرق شد در نگاه ،بی هیچ فکری، بی هیچ سخنی...                                                         

سوز می آید،پنجره ها راببند



آی آدم ها

او مرده است.    

به دنبال قبرش،صورت مرا

قدم‌نزنید...

                                                                           

Thousand times, goodnight




تو که هستی

خیلی چیزهای بد دیده نمی شوند،خیلی چیزهای نه چندان بدم دیگر چندان بد دیده نمی شوند.

تو از من هیچ نمی خواهی.                           

با من یوگا می کنی تا آنجا که سینه ات تیر می کشد.

با من کاپوچینو میخوری به جای شام.

کنارم‌می نشینی و دوساعت فیلم غم انگیزو اعصاب خوردکن میبینی به جای طنز قندون جهیزیه.

جوجوی من بمون ،که تو ملکه ی زیبای جهان منی ...


پ. عشق طنزی تلخ است که تمام عمر خود دست‌در گریبان ما ،دست و‌پا می زند برای اثبات وجودش.