نوشته ای از دو سال قبل
- يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ
""چند وقت پیش دوستی برایم از معامله با خدا سخن گفت. که با خدا معامله کرده است و دلش را گوشه ای ساکت.
آن موقع چندان حرفهایش مفهوم نبود برایم.اصلا از این لفظ معامله آن هم با خدا ...دوست نداشتم.به دلم نمی نشست.مگر آدم با خدا معامله می کند؟مگر طلبی از خدا داریم که ای خدا ما فلان کار را می کنیم تو هم بیا این کار را برایمان بکن، تو هم هوایمان را داشته باش..
تا امشب که عجیب این معامله را فهمیدم.
یک پیر نورانی می گفت اینقدر ننالید که خدا دعایمان را مستجاب نمی کند.کاری که او خواسته انجام داده اید؟با او رفیق بوده اید؟
خدای من
می نویسم اینجا که یادم نرود،من یادم نرود قراری که با تو می گذارم.
دستم به هیچ کجا بند نیست جز در درگاه تو.هیچ کس حالم را نمی فهمد جز وجود نازنین تو.
بیا به خواسته ی من گوش کن.بیا معامله کنیم.
و چقدر سخت است.چه دردی دارد این شرط و شروط..
درد می کشم،اما دیگر شکایتی نمی کنم و منتظر می مانم...""
پ.
دو سال و اندکی بیش بعد ازاین تاریخ انتظارم تمام شد.
- ۹۴/۰۶/۲۹