چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

مبارز بیتاب است



باد می وزد،مثل دست نوازشی آرام، نرم و بی صدا. کتاب می خوانم. چه اندازه خوب است بین جیغ و خنده بچه ها در پارک گم شد و کتاب خواند.

پسر کوچکم با دختری سه سال از خود بزرگتر دوست شده است. گاهی او می دود و فرار می کند گاهی دختر.
می گوید دوست شده ام با او، می گویم دودوست اسم هم را می دانند. می دود سمت او، می دود به سمت من. "نازنین"، اسمش نازنین است.
دختر چشم هایش را می بندد، دستانش را باز می کند و هوا را چنگ می زند تا پسرکم را پیدا کند.
بغض می کنم، سرم را در کتاب فرو می برم و اشک هایم...
مردی آنسوی پارک نشسته است و بیخیال طفل کوچکش خیره به من نگاه می کند.
کتاب می خوانم، "احتمالا گم شده ام".

پ. نازنینم،چشمانت را بازکن. زمانی می رسد که مجبور به بستن آنها خواهی شد.
  • فاطم
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.