آدم ها در راهرو مترو تنه مى زدند و مى گذشتند. دستش درد مى گرفت دلش تیر مى کشید.
آدم ها در قطار به دستش فشار مى آوردند، دلش به داد مى آمد.
آدم ها نگاهش مى کردند، مستقیم در چشمانش. آنهارا مى بست.
به خیابان رسید. مدام مى شنید "تنهایى فواره در خالى میدان ها".
دهانش را باز کرد، باید فریاد مى کشید. صدایش گم شده بود...
به تاریخ سوم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش هجرى شمسى.
اینکه میگویند زمان مرهم است بر خیلی از زخمها درست نیست. خاطرات تٲثیرگذار به زعم من، فراموش نمیشوند. با آنها زندگی میکنی. گوشهای از روزمرگیهایت نگهشان میداری. اگر خوب باشند که تلخی امروزت را تعدیل میکنند، پس چه بهتر که مدام در ذهنت تکرارشان کنی. اما اگر غم باشند، اگر زخم باشند، باید کاری کرد که دورتر شوند. در ماندگاریشان شکی نیست اما در کمرنگ کردنشان هم دستی باید جنباند.
آدم است دیگر، یک وقت دلش میگیرد حوصلهاش تنگ میشودو دنیایش تاریک، حوصلهی هیچکسی را ندارد بی آنکه بداند چرا.
گاهی هم دقیقاً میداند چه مرگش است اما زبان گفتنش را ندارد، حتی به نزدیکترین کسی که دارد.
آدم که اینطور میشود، آدمهای دیگر باید درک کنند. خورده نگیرند. برنخورد بهشان.
خلوت، سکوت، گریستن...خوب میکنند حتماً.
به قول نمیدانم کی در کتاب "تیستو":
اگر گریه نکنی، اشکها در دلت یخ میزنند.
*کتابی از هاروکی موراکامی
پ.در ورودی مترو
گفت می گذاری انگشتان پایت را لاک بزنم?