زودتر از همیشه بیدار شدم. لباس ها را از ماشین درآوردم و پهن کردم. سفید شده بود آبی. بد هم نیست، انگار کن لباس جدیدی خریده ای!
دست های همدیگر را گرفتند و به هم قول دادند از هم دور شوند. هر کدام به سوئی شروع به دویدن کردند اما نمی دانستند چرا بعد از هر تلاشی خسته تر و نزدیک تر می شوند.
اینکه می گویند گذر زمان همه چیز را درست می کند، حرف بیهوده ایست. زمان آرام که نه، رامت می کند. خسته می شوی دیگر از صبر کردن، پس رها می کنی. خسته می شوی از جنگیدن، پس می نشینی گوشه ای و تسلیم می شوی.
رژ لب قرمزش را شارژ کرد و وارد کافه شد.
سه شنبه است، و تو چه میدانی سه شنبه ی ششم بهمن سال هزار و سیصد و نود و چهار، چیست.
پ.هفته که تمام می شود..
آبی پوشیدی و آسمان
حالم به ناگهان بد شد. ضعفی عمیق همه وجودم را گرفت. می لرزیدم، عرقی سرد از گردن تا کمرم جاری بود.
و شب جمعه ای که نیستی.
در روزی که پنج شنبه است و خورشید هنوز بنای بیدار شدن ندارد، به تو فکر می کنم. هنوز.
پ.روز سوم