چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

متصدی بانک، فک بالایش جلو بود




زودتر از همیشه بیدار شدم. لباس ها را از ماشین درآوردم و پهن کردم. سفید شده بود آبی. بد هم نیست، انگار کن لباس جدیدی خریده ای!

پیاز سرخ کردم. چشمانم می سوخت. اهمیتی ندادم. غذا را هم می زدم و ظرف ها را هم می شستم.
هال کمی آشوب داشت. دستی کشیدم به سر و رویش. آرام شد. گلدان ها را نگاهی انداختم، همین برای امروزشان کافی است.
لباس که پوشیدم نشستم به عکس دیدن. یک عکسی بود از دیواری بلند و آبی که یک ماهی قرمز از آن بیرون زده بود. روی نیمکتی پایین دیوار، پیرمردی نشسته بود. دوستش دارم این دیوار را. باید پیدایش کنم...

پ.روز سیزده، یعنی زمانی عاقل می شوم??

ژیوگ




دست های همدیگر را گرفتند و به هم قول دادند از هم دور شوند. هر کدام به سوئی شروع به دویدن کردند اما نمی دانستند چرا بعد از هر تلاشی خسته تر و نزدیک تر می شوند.


پ.روز دوازدهم ،قسم می خورم به دستانت وقتی، لب به سخن می گشاید.

مچالگی زیر لحاف



اینکه می گویند گذر زمان همه چیز را درست می کند، حرف بیهوده ایست. زمان آرام که نه، رامت می کند. خسته می شوی دیگر از صبر کردن، پس رها می کنی. خسته می شوی از جنگیدن، پس می نشینی گوشه ای و تسلیم می شوی. 

زمان لعنتی می رود و تو با انبوهی از خستگی ها، خسته تر باقی می مانی.
به همه چیزی مشکوک می شوی. 
به عشق، به اعتماد، به اینکه دنیا جای خوبی ست برای با تو بودن...

پ. بی آنکه بوسه ای بر گونه ام بنشیند، صورتی تر از قبل شده است.
سرما خوب سیلی می زند و من خوب تر درد می کشم در روز یازدهم.

خواب، ای خواب...




اللهم رُدَّ کل غریب ، اللهم فک کل أسیر 


پ.روز دهم، سه هفته می گذرد...

Vertigo


خوب فکر کن
شاید چیز مهمی را
در آغوش من جا گذاشته باشی.
آنقدر مهم 
که ناگزیر شوی به بازگشت.

پ.روز نهم، برف بارید.

سوز برف



رژ لب قرمزش را شارژ کرد و وارد کافه شد.

مرد منتظرش بود.
یک موهیتو سفارش داد. مرد یک چای.
موهیتو را برداشت. جوری شروع به نوشیدن کرد که انگار با لب هایش لیوان را در آغوش می فشارد.
لیوان را گذاشت روی میز، چرخاند و از طرفی که رد لبش بر روی آن جاخوش کرده بود سُر داد طرف مرد، که طعم دلپذیری دارد، که باید بچشی.
مرد گارسن را صدا زد و یک نی خواست...

امان از خیار ماست



به جان تو نباشه،به جان خودم، دارم دلمو گم می کنم...


پ.روز هشتم، آسمان تهران، غروب زیبایی داشت.

می گذرد، بی تو می گذرد.


سه شنبه است، و تو چه میدانی سه شنبه ی ششم بهمن سال هزار و سیصد و نود و چهار، چیست.


پ.هفته که تمام می شود..

تاریک بود و من خودم را در آغوش کشیدم


آبی پوشیدی و آسمان

بارید.
چه حسادت دلپذیری...
پ.روز ششم، تصور قلیان عربی، سینه ام را سوزاند.

گلاب،آب،شکر



حالم به ناگهان بد شد. ضعفی عمیق همه وجودم را گرفت. می لرزیدم، عرقی سرد از گردن تا کمرم جاری بود.

دستم را به دیوار گرفتم. ایستادم. می گفتی آفتاب نرم می تابید و من چقدر این تعبیر را دوست داشتم. زمزمه کردم، هشتی ها، پستوها...
پاهایم را می کشیدم و آسفالت خیابان زیر آن ها فریاد می کشید.
پستو دقیقا چه شکلی است و زندگی در خانه ای که پنجره هایش شیشه های رنگی دارند حتما عمر آدم را طولانی می کند.
وانتی داد می کشید هویج شیرین، پرتقال آبگیری کیلویی نمی دانم چند تومان. که بیایید و بخورید، بعد بخرید.
چه طولانی است راه رسیدن.
چقدر نیستی.

پ. شب پنجم باران می بارد.

صداها می مانند



جاری نبود.

 ایستاده بود و تنها انعکاس زیبایی درختان و آسمان او را دیدنی می کرد...
ایستاده ام و هیچ چیزی از من منعکس نمی شود.
نه تابش خورشید، نه گذر نسیم.

پ.لبخندم را به من برگردان در روزی که شنبه است، روز پنجم.

*از پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد



و شب جمعه ای که نیستی.


حال چشمانت چطور است? سلامشان برسان و بگو:  خسته نباشید که من مدت ها بود می دانستم شما زودتر از صاحب خود به سفر رفته اید...

*عنوان: شروین سلیمانی

جای خالیت، سرد است.


در روزی که پنج شنبه است و خورشید هنوز بنای بیدار شدن ندارد، به تو فکر می کنم. هنوز.


پ.روز سوم