متصدی بانک، فک بالایش جلو بود
- يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۲ ق.ظ
زودتر از همیشه بیدار شدم. لباس ها را از ماشین درآوردم و پهن کردم. سفید شده بود آبی. بد هم نیست، انگار کن لباس جدیدی خریده ای!
پیاز سرخ کردم. چشمانم می سوخت. اهمیتی ندادم. غذا را هم می زدم و ظرف ها را هم می شستم.
هال کمی آشوب داشت. دستی کشیدم به سر و رویش. آرام شد. گلدان ها را نگاهی انداختم، همین برای امروزشان کافی است.
لباس که پوشیدم نشستم به عکس دیدن. یک عکسی بود از دیواری بلند و آبی که یک ماهی قرمز از آن بیرون زده بود. روی نیمکتی پایین دیوار، پیرمردی نشسته بود. دوستش دارم این دیوار را. باید پیدایش کنم...
پ.روز سیزده، یعنی زمانی عاقل می شوم??
- ۹۴/۱۱/۱۱