چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

به تاریخ بیست و هشتم آذرماه



وقتى پیغام داد پدرش به رحمت خدا رفتند، فورى تماس گرفتم. هر دو پاى تلفن گریه مى کردیم آنقدر که مطمئنم بیشتر جملات همدیگر را متوجه نمى شدیم. اما نمى دانستم سوختن دلم برا چى یا چه کسى است.

پدرش قریب به صدسال عمر کرده بود، عمرى با عزّت. شاید براى سختى هایى که رفیقِ تنهایم در نگهدارى از او متحمل شده بود دلم مى سوخت.

براى بى پدر شدنش، براى یتیم شدنش، براى تنهاتر شدنش...

روز خاک سپارى به جاى رفتن سر قبرى که کنده شده بود تا پیرمرد اهل زورخانه را در خود جاى دهد، سر مزار پدرجان زیبایم رفتم.


کاش بودى پدرجان تا این روزهاى سخت برایمان تحمل پذیرتر مى شد.


پ.پسرک نگاهى به سنگ قبر کرد و پرسید: پدرجان سردشون نمى شه؟



  • فاطم
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.