29اسفند
- شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ق.ظ
صبح شده است. روی تخت نمیخیز می شوم، کتاب را می اندازم روی پتو و زیرلب به رئیس بدوبیراهی ملو می گویم با این عیدی دادنش.
کتاب ضربان قلبم را سرعت می دهد و دلم شور می افتد.
از روی تخت بلند می شوم و فوری جوراب پشمی پایم می کنم. خانه مامان همیشه سرد است، تمام خانه هایی که از کودکی بوده ام و در آنها قد کشیده ام.
پ. باید ژیا را بردارم و امروز میان شلوغی شهر گم شویم.
- ۹۴/۱۲/۲۹