چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

مرگ


از خانه پدری فراری شده ام. مدام دلم می خواهد کنج خانه خودم بمانم،در پناهگاه خودم.
توان شنیدن غم های دیگران را که از زبان مامان نقل می شوند ندارم. و چه تواناست که هر روز قصه ی پرغصه ی جدیدی دارد.
گاهی همین قصه ها را چنان بی مورد و باکنایه به من مربوط می کند که دلم میخواهد صاعقه بزند و درجا بمیرم.
مثل دیروز که سرجریانی می گفت "نکند داریم تاوان اشتباهات تو را می دهیم که فلان گرفتاری برایمان پیش آمده".
امان از کوته فکری.
انگار زن که باشی تمامی دردهای دنیا را بی شکایت باید تحمل کنی و اگر جسور باشی و به هرقیمتی بخواهی خودت را نجات دهی در آخر متهم ردیف اول خودت هستی.
خودت هستی که خفه نشدی و جنگیدی، که جنگیدن یک زن گناه نابخشودنیست.
تحمل رنج دیگری و درکنار آن طعنه های مامان عزیزتر ازجانم،دیروز کار دستم داد و در حین رانندگی حمله سرگیجه به سراغم آمد.
طفلک خواهر، همیشه شاهد دردهای من است. کنارم است و باسکوت رنج می کشد. 
کمکم کرد عقب ماشین دراز بکشم و بعد برادر را خبر کرد که بیاید و نقش راننده ی نجات بخش را بازی کند.
بنای گریه گذاشتم. دلم می خواست جان دهم. گفتم مرضیه خسته ام دیگر،مرگ می خواهم...
زمانی فکر می کردم می توانم روی پاهایم بایستم و ثابت کنم قوی تر از مشکلاتم. اما حالا نیاز به یک تکیه گاه دارد مرا از پای در می آورد و چقدر بیزارم ازین ضعف.
من سلامتیم را می خواهم.
 رو به فرسایشم.
  • فاطم
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.