چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۹ مطلب با موضوع «جابه جایی کلمات» ثبت شده است

عادت می کنم، شاید در زندگی بعد




غروب جمعه کبود است

درد دارد
تیر می کشد...

روز جهانی بوسه


_هی، تو با افق های باز نسبت داری?

// شک نکن!
_ پس ببین ابرا کی میان? کی بارون میزنه? 

نگاهش بر بی پناهی زن تازیانه می زند



آغوشت

قتلگاه آرامی است برای عصر داغ تابستانی
و من 
مشتاق مرگ.

پ. عنوان های بی قواره را دوست دارم.

تابستان سرد



اول اشک هایش راپاک کرد یا جای بوسه هایش?

 نمی دانم اما، پله سوم بود که شروع کرد به شستن خاطرات ، 

به شستن یادش...

و شب چیز دیگریست


چشمانت دریا.

من،
شناگری ناشی...

ظهور کن



امشب
با دستانی گشوده به خواب می روم.
به رؤیایم بیا و 
مهاجر آغوشم باش...

Adio kerida



طرح لبخند لبانم

رد نگاه توست
و من
دیرزمانیست به گریستن عادت دارم.

لاک قرمز



دیگر دلخوش به هم آغوشی با کلمات هم نیستم.

جایی میان سینه ام یخ زده است...

مثال کلب!!



انار می شوم در بعدازظهر داغ اردیبهشت

دانه دانه دیدار با لب هایت...

Lalique


و اگرمرد کمی بیشتر دوستش می داشت
در شبی بهاری
کنار خیابان
نمی گریست...

گاهی باید خود را به خریّت زد




نمای فعلی: شب


کاناپه
شعر
لیوان نسکافه
 و
زنی که در انبوه سؤال های بی جواب حل می شود...

پ. چای را با نبات دوست داشت، تو را بی نقاب.

*تا مرا می نگرد قافیه را می بازم...!



آبی پوشیدی و آسمان

بارید.
چه حسادت دلپذیری...

*عنوان: علیرضا آذر

حتی بیشرف باشی دلت تنگ می شود



زن هرشب می نشیند به شمارش کلاغ ها
کلاغ هایی که روی سرش، لابلای موهایش لانه ساختند
جوجه کلاغ هایی که سقوط کردند و در دلش مدفون شدند...
کی تمام می شود?!

سرم را باید عوض کنم در حراجی آخرسال



هوا ابری است

و من تو را
خیلی
بشدت
باران دارم و سرم گیج می رود
و دلم شور دارد...

صبر، آیا فراموشی?


نگاهت برای مغازله کافی ست

چشمانت را بر من بدوز
بگذار فاحشه وار میان کلمات بپیچم و شعر
از من زاده شود...

من آن انار، تو باغبانی دل شکسته


دست دراز می کنی به سمت درخت انار

در اوج تابستان.
می چینی،
میوه پوک است...

پ.به بهشت می رود دختری که با درد جان داد؛ در ساعت سه صبح.

ساعت برنارد



گاهی وقت ها هم هست که بلبل می زند زیر آواز نه از خوشی.

می خواهد ببیند آن اطراف کسی جوابی برای چه چهه زدن دارد یا اینکه جز دیوارها که هر روز نزدیک تر می شوند، همدمی نیست.

پ.خواب گریزپاست
و چشمانم
در انتظار بیعت.

سپندارمذ



بانوی زمستان
در شنبه ای که شروع او است
قد راست می کند و دلش
 نه شور می زند نه ماهور...

چهارهفته



صبح

و عشق بازی دو کبوتر بر پشت بام.
زندگی جاریست.

پ.روز هفدهم است و می دانم دیگر منتظر معجزه نخواهم ماند.

Vertigo


خوب فکر کن
شاید چیز مهمی را
در آغوش من جا گذاشته باشی.
آنقدر مهم 
که ناگزیر شوی به بازگشت.

پ.روز نهم، برف بارید.