چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۰ مطلب با موضوع «خیال، رویا، کابوس» ثبت شده است

می گفتی لذت، می شنیدم رنجی ابدی



بیدار می شوم از دردی که در جانم فریاد می کشد.

کورکورانه تاریکی خانه را قدم می زنم و
به آغوش های نابالغی فکر می کنم که قربانیان خود را امشب و هرشب به قتلگاه خواهند برد...

ک مثل کابوس


...

تیغ را برداشت. شلوار نخی گشادم را برید.

 گذاشتش روی رانم، روی پای راست و عمیق کشید.

خون همه جا را سرخ کرد...


پ.بیست و پنج بهمن

دیوونگی


همه ی لذت رژ لب قرمز زدن اینه که یکی رو ببوسی و جای لب هات بمونه روی گونه هاش...


پ.نوزده و کامنتی غریب.

دست دل به خون تو رنگین خواهد شد


سوار تاکسی شد. ماشین راه افتاد. چقدر صدای راننده آشنا بود، مثل نسیم خنکی که مدت ها بود صورتش را نوازش نکرده بود اما لطافتش فراموش نمی شد.

به آیینه نگاه کرد. چشم های راننده می خندید.خودش بود. آن اتفاق ناممکن درست در فاصله یک صندلی ممکن شده بود.

دست انداخت دور گردن مرد. می گریست. راننده بلند می خندید.


پ.تو حتی در رویا هم کنار منی، در روز چهارده. من چه خوشبختم از داشتنت و خواهر یعنی لطف خدا...

سوز برف



رژ لب قرمزش را شارژ کرد و وارد کافه شد.

مرد منتظرش بود.
یک موهیتو سفارش داد. مرد یک چای.
موهیتو را برداشت. جوری شروع به نوشیدن کرد که انگار با لب هایش لیوان را در آغوش می فشارد.
لیوان را گذاشت روی میز، چرخاند و از طرفی که رد لبش بر روی آن جاخوش کرده بود سُر داد طرف مرد، که طعم دلپذیری دارد، که باید بچشی.
مرد گارسن را صدا زد و یک نی خواست...

و در آغوشت،بیدار،خفتم


...ّ
صورتش را فرو برد در بازوی مرد و به این اندیشید که کاش می شد عطرها را حفظ کرد همچون شعر 
و بعد در شبی زمستانی، شبی سرد، بی بالاپوش کنار ماه نشست و آنها را از بر خواند؛
مرور کرد
 گریست
جان داد...


یک شب عادی


زن موهایش را شانه زد و عطری که دوست داشت به زیر گوشش.

یک رژ ملایم چاشنی زیبایی لب هایش کرد. فیلمی از انبوه فیلم های ندیده اش بیرون کشید و چهار زانو زل زد به تلویزیون.یک لیوان نسکافه، یک نخ سیگار.  با خودش قرار گذاشته بود امشب مهربان باشد و به هیچ چیز،هیچ کس فکر نکند.
قلبش به شدت می زد. نفسش تنگ شد. زمزمه کرد،نفسم بند نفس های کسی هست که نیست...
رژ لبش را با پشت دستش پاک کرد و پناه برد به زیر پتو...

بیانزدیک تا هرم نفسهات بشینه رو گونه هام





-چه خوشگلن، بیا دوتاماگ بخریم. یکی من یکی تو.
+نه، یکی بسه.
-چرا؟پول همرات نیس؟عب نداره. من‌ دارم. بیا انتخاب کنیم.

خیره شد به لبای قرمزش و‌دیگه هیچی نگفت...

*درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد



میگه: کسی که می خواد بره خدافزی می کنه (کنایه میزنه،زخمه می زنه.)

دلم می خواد سینه اشو بخوابونم کنج دیوار تا می خورره بزنمش. بزنمش تا صدای یا قدوسش برسه به آسمون هفتم.

اونوقت حالیش کنم خدافزی مثل خوردن زهر میمونه گاهی، چرا نمیفهمی...


*علی صفری

شادی های کوچک



به اومی گویم چرا همه ی نوشته ها و عکس هایم را لایک می کنی؟من که می دانم خیلی هایش باب میل تو نیست!

می گوید:٬ این را هم می دانی که تو باب میل منی؟

من تو را لایک می کنم....٬