بیدار می شوم از دردی که در جانم فریاد می کشد.
...
تیغ را برداشت. شلوار نخی گشادم را برید.
گذاشتش روی رانم، روی پای راست و عمیق کشید.
خون همه جا را سرخ کرد...
پ.بیست و پنج بهمن
همه ی لذت رژ لب قرمز زدن اینه که یکی رو ببوسی و جای لب هات بمونه روی گونه هاش...
پ.نوزده و کامنتی غریب.
سوار تاکسی شد. ماشین راه افتاد. چقدر صدای راننده آشنا بود، مثل نسیم خنکی که مدت ها بود صورتش را نوازش نکرده بود اما لطافتش فراموش نمی شد.
به آیینه نگاه کرد. چشم های راننده می خندید.خودش بود. آن اتفاق ناممکن درست در فاصله یک صندلی ممکن شده بود.
دست انداخت دور گردن مرد. می گریست. راننده بلند می خندید.
پ.تو حتی در رویا هم کنار منی، در روز چهارده. من چه خوشبختم از داشتنت و خواهر یعنی لطف خدا...
رژ لب قرمزش را شارژ کرد و وارد کافه شد.
زن موهایش را شانه زد و عطری که دوست داشت به زیر گوشش.
میگه: کسی که می خواد بره خدافزی می کنه (کنایه میزنه،زخمه می زنه.)
دلم می خواد سینه اشو بخوابونم کنج دیوار تا می خورره بزنمش. بزنمش تا صدای یا قدوسش برسه به آسمون هفتم.
اونوقت حالیش کنم خدافزی مثل خوردن زهر میمونه گاهی، چرا نمیفهمی...
*علی صفری
به اومی گویم چرا همه ی نوشته ها و عکس هایم را لایک می کنی؟من که می دانم خیلی هایش باب میل تو نیست!
می گوید:٬ این را هم می دانی که تو باب میل منی؟
من تو را لایک می کنم....٬