همه کس، هیچ کس
- دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ق.ظ
صبح باشد
در پاییزی که بوی باران نمی دهد،
در را باز کنم به سمت روزی کاری
و یک پاکت خرمالو قبل از رسیدن به مغازه ها، پشت در انتظارم را بکشد...
خرمالوهای سبز،گس و من حریصانه گازشان بزنم و آنقدر دهانم جمع شود که تو قطره قطره از چشمانم سَر بروی.
بی آنکه لحظه ای فکر کنم حتی نمی دانستی خرمالو زمین را برایم بهشت می کند و چه باور احمقانه ای که تو سفیر شادی صبحگاهی من باشی.
اما، دلخوشم به ساختنت...
- ۹۴/۰۷/۱۳