چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۸ مطلب با موضوع «عکس نوشت» ثبت شده است

دل تنگ می شود مدام








آدم ها حرفهای مگویشان را می آوردند سر خاک رفته هاشان و زار می زنند...

لهجه های باورنکردنی


یک بار هم بشود

در شبی بی مهتاب و یا صبحی پیچیده در غبار
بی مقدمه بگویی
دوستت دارم.
به کجای دنیا مگر بر می خورد?!



Rainy nigh,rainy eyes



-Do me a favour tonight??

Sure,tell me.
-Just a cup of tea with me.
Sorry, I'm really busy.
-...
///
F u c k ing on-off relationship.

پنجره ها باز، عطرت از کدام سو می وزد



ساعت دو و نیم بیدار شدم و شروع کردم به عکس انداختن برای کلاس صبح. امکاناتم کم و عکس ها باب میلم نشد. نشستم پای لایت روم و ادیت.
به این فکر کردم که خودم در مقابل بقیه آدم ها چقدر رو توش شده ام? چقدر خودم نیستم?
بعضی آدم ها همه جوره کنارم مانده اند. وقتی عصبی بودم، وقتی گریه می کردم. وقتی دلم سیگار می خواست یا دویدن وسط خیابان. وقتی وحشی بودم و بی رحم. این آدم ها اهل ادیت نیستند. اما خیلی ها مرا با ویرایش خودشان دوست دارند. بعد نه آنها تاب می آورند نه دل من قرار ماندن می گیرد...

تأیید نیست...



بگو سیب تا ببوسمت


عکاس ناشی بود.

تو‌را در کنارم‌ تار انداخت...

تشنه ام


آخرش چی میشه؟خب معلومه که مرگ آخرشه، قبل از آخرش چی میشه؟!

زندگیم شده عین زندگی یه ربات با این تفاوت که رباته لبخندم میزنه، بقیه رو هم اذیت می کنه.

اما همین.

انگار دارم به همین زودی دچار روزمرگی میشم.

چی کار کنم؟!!

یه وقتی فک‌ می کردم، شاید بتونم راهمو تو عکاسی پیدا کنم. فک می کردم یه روزی یه شات می زنم که هیشکی تو دنیا نزده. یه صحنه رو ثبت می کنم که همه چارشاخ بمونن! حالا هفته ای یبار دستم میخوره به ژیا-دوربینم- اونم نه قاطی مردم. نه یه جای خاص.
یه زمانی هم فک میکردم میشه نوشتنمو پرورش بدم. میشه...
قبل ترشم فکر نقاشی بودم، فکر زدن یه گالری، یه سبک جدید.
حالا اما عمرا به هیچی فک نمی کنم.
شایدم عجولم. اما نه، پیر دارم میشم و خنگ و دیگه نمیدونم اصلا استعدادی دارم یا نه...

بیانزدیک تا هرم نفسهات بشینه رو گونه هام





-چه خوشگلن، بیا دوتاماگ بخریم. یکی من یکی تو.
+نه، یکی بسه.
-چرا؟پول همرات نیس؟عب نداره. من‌ دارم. بیا انتخاب کنیم.

خیره شد به لبای قرمزش و‌دیگه هیچی نگفت...

Lost Control


رازی را پنهان نمی کنم

قلبم را پیش روی همه گشاده ام.

بی پروا اعلام کرده ام که

دوستت دارم.

حالا نشسته ام

تا پیدا شوی

تا فریاد بزنی دستان من تنها به روی سینه تو 

بخواب می روند.


آغوشی باش و

 به اندازه ی تمام نداشته هایم

مرا گرم کن.                                                 

ارتفاع از من می ترسد


سبر، صبر و یا ثبر؟؟؟

گاهی وقت ها

 نوشتنش                             

خواندنش

و تصورش هم سخت و طافت فرساست....

نفس های آخر تابستان بود


چه تفاوت می کند در کجای زمان

چشمانت را رو به دنیا گشوده باشی

و حالا هرشب

کنج کدام شهر به خواب بروی.

وقتی که نیستی 

یک قاب خالی

هر لحظه به من لبخند می زند.

پیرهن‌های سفیدِ پشت و‌رو



تنگ‌ خالی

یعنی یک ماهی آزاد است...


پ. 

بی شعوور بند کفششو باز می کنم،جیغ می زنه میگه نکن،الان زنگ میزنم ماشین قفس دار بیادها!!!!


خدایا ما به کجا رهسپاریم؟!

موهیتو باطعم نگاهت


مرد دهه ی ششم زندگی،تنها دور میزی دونفره نشسته ، با کتابی به قطر نمی دانم پنج یا شش انگشت یا بیشتر. غرق افکارش به میز خیره شده است.

آن سوی کافه، درست کنج جنوبی، مرد دهه ی چهارم زندگی، خودکار به دست، تند تند می نویسد. گاهی سربلند می کند و به اطراف خیره می شود. نگاهش پر از هیچ،  انگار کن در همان نوشته هایش باقی مانده است ‌.                                                       کنار بار کافه، دوپسر در دهه ی سوم زندگی خود سیگار دود می کنند، با حس شیک پوشی ناشی از کت و شلوارهایشان، آرام باهم مشغول گپ زدن هستند.

این کافه چقدر بوی آرزوهای معلق در هوا می دهد...

جمعه های بی حوصله


بوی کرفس خیس،یعنی مامان.

صبح جمعه باشد، مامان پای تلفن صدایم را بشنود که از کی بیدارم اما هنوز زیر پتو. که یخچالم باید پر شود اما پاهایم توان خرید رفتن ندارند. و بعد از ساعتی، مامان فرشته گون با دستانی پر ،پشت در خانه ظاهر شود‌. خریدها را بگذارد روی کابینت و بگوید گلابی اش هدیه است، که یعنی پولش را ندهم. و من چقدر دلم می خواهد از خنده ریسه بروم اما...

خنده هایم گم شده اند مامان. دلم می خواهد نگران فشار خونت نباشم، سرم را بگذارم روی پایت و یک دل سیر بگریم. که وقتی می گویی چرا زیر چشمانت اینقدر سیاهند،نگویم چشمانم را مالیده ام و ریمل بی ادب پخش شده است آنجا.

اشک های نمی دانم چرا، که همه چیز خوب است، که‌ نگران پول گلابی نیستم. که نمی دانم چه مرگم است...

مامان. نگران شب های جمعه و برگشتنم در تاریکی شب به خانه نباش. من فقط خودم را میان هیاهوی مردم‌ گم‌ می کنم و بعد از خستگی مثل دخترهای خوب به خانه برمی گردم.

مامان، نترس...

و من وارد دفتر انتشارات شدم


همیشه نباید شروع از اول ماه باشد،از اول هفته.

شروع می تواند از یکشنبه ای باشد درست وسط ماه شهریور.

از صبحی گرم با زکام دردسرساز.

می تواند بعد از شبی پر از رویا باشد و آدم باید به فال نیک بگیرد این شروع را.

بسم الله.

Thousand times, goodnight




تو که هستی

خیلی چیزهای بد دیده نمی شوند،خیلی چیزهای نه چندان بدم دیگر چندان بد دیده نمی شوند.

تو از من هیچ نمی خواهی.                           

با من یوگا می کنی تا آنجا که سینه ات تیر می کشد.

با من کاپوچینو میخوری به جای شام.

کنارم‌می نشینی و دوساعت فیلم غم انگیزو اعصاب خوردکن میبینی به جای طنز قندون جهیزیه.

جوجوی من بمون ،که تو ملکه ی زیبای جهان منی ...


پ. عشق طنزی تلخ است که تمام عمر خود دست‌در گریبان ما ،دست و‌پا می زند برای اثبات وجودش.

                                  

هی دلم میخواد بگه...







قدم می زنیم

من و سایه ام که

نیابت‌ تو را همیشه بر دوش می کشد  ...                        

اتوبوس نوشت۲

یک بیسکوییت را برمی داشت،نصفش را دهان بچه می گذاشت،نصف دیگرش را خودش می خورد. بعد سر پایین می آورد،نگاهش می کرد و می خندید.

محکم همدیگر را بغل بگیرید،دنیا دو روز است...

Sweet home

گوشه ی دنج خانه کوچک من...

منظره ی خانه ی قدیمی و خرابه ای که دوستش دارم.

آن معماری اندرونی و بیرونی که فریاد می زند و مرا می خواند.چه اندازه حریصم برای بالا رفتن از دیوارهایش و دل دادن به تک تک آجرها و گذراندن ساعاتی با دوربین در آنجا.

بیا برایم قلاب بگیر،بیا شیطنت کنیم...

و شب تمام می شود


چه اندازه دلتنگت نخواهم شد...