چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

در هر پلکی، یک بار دیدنت را می‌بازم

 

 

 

 

محصور شدم

و انگار دیوارها مدام نزدیک‌تر می‌شوند.

کم کم نفس کشیدن را به کل فراموش خواهم کرد.

 

 

 

پیش پیش می‌خرم نگاتیو دلتنگیتو عکاسباشی!

 

انار را که به دست می‌گیری و شروع به فشردنش می‌کنی تا دانه دانه یاقوت‌هایش جان دهند و بعد که رهایش می‌کنی و به فراموشی می‌سپاری‌اش، مثل همان زمانی می‌شود که "دل" تنگ شده است.

انار منتظر نیشتری است تا

تمامی عصاره خونین خود را به رخ پیرامونش بکشد

دل منتظر یک تلنگر برای از هم پاشیدن.

 

*Cafune

 

 

بعد از سه روز در پیله خود بودن، صبح را با رقص(اگر بشود اسمش را رقص گذاشت) با موسیقی‌هایی که اطراق‌شان در گوشی من شوخی است و باید دست به دامان اینترنت شد، شروع کردم. یک فنجان اسپرسو و دوش و این‌ حقیقت که هیچ‌کس نمی‌تواند به داد آدم برسد، که سگ سیاه نامیدن افسردگی کم لطفی است، بلکم غول بی شاخ و دم. 

انسان نیرویی عظیم دارد برای شاد شدن، برای به حد مرگ غمگین شدن و در این جبر زندگی "شایدها" و "ای کاش‌ها" بلای جان خورشید درون‌ هستند و...

 

 

*کافونه (cafune)، یه کلمه پرتغالی برزیلیه و جزو منحصر به فردترین کلمات دنیاست به معنی "حرکت دادن نرم انگشتان میان موهای کسی که دوستش داری''

 

 

 

 

۱۸۴؛ توهّم حیات

 

 

درد که زبانه می‌کشد تا جانم را بسوزاند

بعضاً تسکین‌دهنده‌های قرمز و آبی می‌روند در نقش اسمارتیزهای کودکی،

لااقل آنها طعم خوشی داشتند حتی برای لحظه‌های کوچک. 

سریال‌های عاشقانه و کم‌خرج ترکی هم حواسم را پرت نمی‌‌کنند.

درد مفتخر قد افراشته می‌کند و من هر آن مچاله‌تر به سان جنینی در تاریکی اتاق غرق می‌شوم.

این‌جاست که نقش خیال برجسته‌تر و تنهایی‌ام را به رخ می‌کشد...

 

 

 

 

 

 

معانقه

 

ناگهان دلتنگ شدم

برای بوی دریا...

موسیقی دردیم و سزاوار سکوتیم

 

شاید دو سال قبل اگر در چشمانم نگاه می‌کرد و می‌پرسید

"الان داری به چی فکر می‌کنی؟"

فوراً سفره دل باز می‌کردم، اما از مزایای پیرتر شدن همین بس که

سکوت را می‌‌آموزی و به لبخندی بسنده می‌کنی.

دنیا مشتق از دنائت

 

 

سال‌هاست دنیا رو

و بعضی آدم‌ها رو

به مدد قرص‌های رنگارنگم تاب میارم

اما یه شوک، یه تلنگر، همه روزهایی که تحمل کردم رو خراب می‌کنه روی سرم.

 

ببار

من مسوول فکر آدم‌ها نیستم

 هیچ وقت نبودم اما بعضاً فراموش می‌کنم

غصه‌دار می‌شوم که چرا طرف مثلاً آن طوری فکر می‌کند

چرا راجع به من قضاوت کرد

 چرا دنیایش حقیر است.

 بعد کمی زمان می‌برد به خودم بیابم که هی! بگذر،

 دنیا دارد تمام می‌شود، تمام می‌شویم.

به آسمان نگاه کن، ابری است، باران دارد نزدیک می‌شود...

 

 

    و آبان بود

     

    خیابان سعدی بعد از زیرگذر:

    ، شلوغ، بوق، ماموران امنیتی یا یگان ویژه،

     شلیک گاز اشک‌آور پشت سر هم،

     مردمی که فرار می‌کردند و چشمان‌شان را دست‌های‌شان می‌فشردند، 

     مردمی که ناسزا می‌گفتند،

    زنی گریه می‌کرد،

    مردی هودی‌اش را کشید روی صورتش.

    کمی جلوتر سر خیابان قائدی:

    نیروهای بسیج باتون به دست با لباس‌های مخصوص‌شان

    خیابان را بسته بودند،

    فریاد می‌زدند سر مردم،

    فریاد می‌زدند سر ماشین‌ها،

    چهره‌های‌شان حتی از ماموران ترسناک‌تر و خشن‌تر بود.

    خیابان قائدی:

    مردم عصبانی

    دو سطل آشغال را جلوی چشمم آتش زدند ،

    شروع کردند به شعار مرگ بر د ی ک ت ا و ر سر دادن

    همگی ماسک داشتند

    خیابان را بستند...

     

     

     

    پ.روتشکی‌ام را عوض کردم و طبق معلوم صورتم را گذاشته‌ام روی خنکی آن. چشمانم را می‌بندم و به چهره‌ای فکر می‌کنم که دوستش دارم.

     

     

    آخ احمدآقا!

     

     

    ۳۵ دقیقه معطلم کرد اقای دکتر داروخانه تا فاکتور داروهای سه روز پیش را برایم پرینت بگیرد.

    ۳۵ دقیقه معطلم کرد چون فقط پرینت می‌خواستم که به امور مالی اداره ثابت شود دکتری که برایم دو روز استعلاجی نوشته دروغی نبوده و حتماً دارو هم داده بوده است!

    ۳۵ دقیقه در خنکای شب پاییز چک چک عرق سرد ریختم و ضعف تمام تنم را بغل کرد.

    ۳۵ دقیقه که تمام شد نگاهی به من انداخت که سرم را به دیوار تکیه داده بودم و نگاهش می‌کردم. 

     

    پ. وی: ببخشید معطل شدی.

    من: 😐

    وی: حالا این‌قدر مظلوم نگام نکن.

    من: حالم بده.

    وی: شرمنده به خدا.

    من:😭

    دوید سمتم. کات.

     

    بوف هرگز نمی‌خوابد، این‌جا در شهر من

     

     

    موبایل که این عکس را برایم یادآوری کرد تازه هوای پاییز را حس کردم.

     حدود یک سال پیش بود که دوستی نه چندان قدیمی-نه چندان جدید من را به خیابانی برد که منزل صادق هدایت آنجا قرار دارد. خب طبق معمول خیلی جاهای باارزش دیگر درش بسته بود و نمی‌شد داخل شد، انگار کن آن را انداخته باشند ته گنجه‌ای در زیرزمینی نمور تا فراموش شود.

    به زحمت از شکاف‌های در داخل حیاط دیده می‌شد. زیبا بود اما نه به خاطر زیبایی‌اش من غصه‌دار غریبی این بنا و باز هم بگویم خیلی بناهای دیگر هستم که به سبب نام صاحبان‌شان محکومند به تخریب تدریجی تا صادق هدایت‌ها فراموش شوند؛ و چه کوته‌فکر آنان که با این طرح می‌خواهند به ج.ا و دین ساختگی خودشان جان دهند‌.

    تاریخ و گذشتگان ادبی، هنری و امثالهم جزو هویت ما هستند...

     

     

    سینوزیت خر است

    دمنوش تخم گشنیز+آویشن و عناب درست کرده‌ام

    نشسته‌ام زیر پتو

    با روسری که محکم به پیشانی‌ام بسته‌ام و

    فکر می‌کنم روزی که مرخصی می‌گیرم نباید این طوری باشد که

    از درد سر و صورت که با درد قاعدگی دو چندان شده به خودم بپیچم، آزیترومایسین ببلعم و به چند ساعت دیگر که باید بعد دو هفته باز آمپول تزریق کنم بندیشم و آه...

     

    پ.روزهای خندیدن ما کی می‌رسد آقای قاضی؟

     

    ۱۹۸۴، تصویب قانون بستن کمربند ایمنی

     

     

    مدتی است هر روز صبح بیست دقیقه قبل از شروع کار روزمره‌ام

    کتاب می‌خوانم و بعد می‌نشینم به تماشای کلاغ‌ها.

     هر روز ۷ تا ۸ تا هستند که منقارشان را به شاخه‌ها می‌کشند،

    اطراف سطل می‌چرخند و گاهی به هم می‌پرند.

    سعی می‌کنم چیز متفاوتی از رفتارشان پیدا کنم تا بفهمم دلیل اینکه می‌گویند کلاغ‌ها بسیار باهوشند چیست، تا الان که چیزی پیدا نکرده‌ام.

    دیدن کلاغ‌ها اندکی باعث می‌شود فراموش کنم که این روزها چقدر همه در سختی رزق و روزی گرفتارند

    فراموش کنم ۹ روز از ریزش متروپل و مرگ ۳۴ نفر گذشته است و الی ماشاالله...

     

    _ به خودم دروغ می‌گویم، چیزی فراموش نمی‌شود.

     

    آقای قاضی

     

     

    دختر و پسر در دهه سوم زندگی به نظر می‌رسند.
    پسر اسم‌شان را می‌گوید و منشی بعد از کمی نگاه کردن به دفتر می‌گوید، شما وقت نگرفته‌اید.
    پسر سعی می‌کند خودش را کنترل کند؛ منشی اصرار دارد که وقت نگرفته‌اند.
    آنها با دلخوری می‌روند.

    شاید منشی سهل‌انگاری کرده باشد، یعنی پسر و دختر جوان دروغ می‌گفتند؟

    ۱۱بهمن۱۴۰۰
    مطب دکتر سرافراز(تیروئید)

     

    هذیان‌های زردروی

     

    تو کمان کشیده و در کمین
    ژلوفن
    گاباپنتین با نصف لیوان آب
    همه‌ی غمم بود از همین
    دردی که تموم که نه،کم هم نمی‌شه.
    بخون محمدرضا، روحت شاد


    تب دارم انگاری، گر گرفتم....

     

     

     

    صورتیِ تیشرت، کنج کمد خودش را بغل کرد

     

     

    از امروز حدود ۷:۳۰ صبح وارد مرحله سخت دیگری از زندگی شدم.

    گاهی شروع داستان‌ها با یک خداحافظی است و

    اشک‌های‌ بی‌صدایی که لابلای شر و ورهای اتاق خبر گم می‌شوند؛

     طبقه چهارم، انتهای الوند...

    (این داستان در تاریخ ۵مهر۱۴۰۰ منقضی شد)

    نحنُ بحماک

     

     

    ملحفه تخت رو عوض کردم و روبالشتی‌ها

    هر وقت این کار رو می‌کنم،

    دراز می‌کشم روی تخت

    فقط بخاطر آرامشی که ملحفه نو و تمیز بهم میده

    بویی که بوی انسان نیست

    بوی پودر، بوی مایع لباسشویی.

     

    عاشوراست، دومین عاشورایی که کرونا ما را در خانه‌های‌مان زندانی کرده

    قریب به ۶۰۰نفر روزانه می‌میرند

    مرگ بر اثر کرونا در ایران ۷۵ برابر کل دنیاست

    به محض پایان دوره ریاست جمهوری حسن روحانی و آمدن ابراهیم رئیسی، 

    میزان واکسیناسیون بالا رفت!

    اما این بازی کثیف سیاست دیر به نفع حمایت از مردم رنگ عوض کرد،

    حمایتی نمایشی با بوی تعفن

    امروز خبر درگذشت ۴ نفر از آشناهای‌مان را شنیدم

    عادی نمی‌شود ولی

    هربار با شنیدن فوت یک کرونایی، داغ از دست دادن نجمی‌جون تازه می‌شود.

    فکر می‌کنم این دنیا هرگز دوباره جایی دوست داشتنی برای زندگی نخواهد شد.

     

     

    اقلاً…هیچی،بی‌خیال

     

     

    حالم خراب، گفتم چند صفحه کتاب بخونم

     یک دفعه دیدم بغضم ترکید.

    آخه “درجستجوی معنا” انتخاب خوبی نبود

     

    پاوضاع کشور به طور کامل گُه‌مرغیِ.

    میزان و زهرمار!

     

     

     

    اگه یه وقتی بهم بگه حالم خوش نیست

    حوصله ندارم

    بهش میگم دردت به جونم

    شاید کاری ازم برنیاد، ولی بگو چته

    بعدش با هم بی‌حوصله شیم

    بعدش با هم غصه بخوریم.

     

    آقای قاضیحالم خوش نیست

    ولی کسی بهم نمی‌گه بیا با هم گریه کنیم

     

     

    حجّت،ترموستات،ابوطالب

     

     

    وقت ندارم به خستگیم فکر کنم

    بهترین ساعتای روزم همین ۱۱،۱۲شبه

    همین پناه بردن به تخت،به بالشت، به خنکای کولر

    نمیفهمم چی می‌خورم

    چی می‌خونم

    چه می‌گم

    کاش زودتر تموم شه این روزای انتخابات مسخره

    کاش این ترم زودتر تموم شه

    دلم می‌خواد لش کنم گوشه مبل، هی فیلم ببینم، کتاب بخونم

    دلم می‌خواد اصلاً حوصله‌م سر بره، چه کیفی داره

     

    وقت ندارم به خستگیم فکر کنم

    وقت ندارم به دوست داشتن فکر کنم.

     

    پ.کرونا=مرگ=۱۷۰نفر