کلاس تمام شده بود.
ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.
گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.
عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد ونگاهی به صورتم انداخت.
"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."
لبخند می زنم. ادامه می دهد.
"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."
باز لبخند می زنم اما تلخ...