چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

*دلتنگ تو بودم که مرا دار زدند



گاهی وقت ها هست که مشکلات، که دردها و نگرانی ها آنقدر زیاد می شوند که طاقت آدم تمام.

اما بدی ماجرا اینجاست که دیگر شکایت نمی کنیم، تلاش نمی کنیم اوضاع عوض شود. انگار برایمان مهم نیست چه پیش آید. عادت می کنیم. خیال می کنیم رندگی یعنی همین، مثل همه ی مردم. باید سوخت و ساخت.

من می گویم این آدم ها بهتر است سرشان را بگذارند زمین و بمیرند.

زندگی فراتر ازین دردهاست. ظرفیت انسان فوق العاده ست. چرا عادت کنیم به خستگی، به سختی؟

چرا عادت نکنیم به لذت، به خوش گذرانی، به لبخند-نه،به قهقهه؟

بار آخر که بلند بلند خندیدیم کی بود؟


متنم را دوباره خوانی می کنم. انگار به در گفته ام که دیوار بشنود!!



*
ﺣﻠّﺎﺝ ﺷﺪﻡ،
ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﮐﻔﺮﻡ ﺳﻮﮔﻨﺪ،
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ                                                 
ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻧﺪ . .!
ﻓﺎﺿﻞ_نﻈﺮﯼ
  • فاطم
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.