اجازه هست شما را بغل کنم؟
- چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ
وقتی از صبح با یک فاجعه رو به رو می شوی دیگر انتظاری نداری که تا شب اوضاع بر وفق مراد پیش برود.
کتاب هایی که در انبار خیس شد و از بین رفت ومن، شاید به طرز خنده داری، دلم برای درخت هایی که قطع شدند تا از هیکلشان این کتاب ها سبز شوند، گرفت.
و بعد پنج هزار کتابی که باید به دستمان می رسید و بابت دروغگویی و بدقولی عده ای ماند برای شاید فردا. چقدر می خواستم ورود اولین کتابی که در جریان تولیدش بودم به انتشارات را، شاهد باشم. و فردا من نیستم...
همه چیز مرا خاکستری کرده بود و تو باید زنگ می زدی تا با آن صدای لوست حال مرا بهتر کنی.
باید زنگ می زدی وتکه بارانم می کردی و بر سرم می کوبیدی که دیدی حرف تو و دکتر یکی بود!
که همان پولی که رفت در جیب دکتر بابت شنیدن من، باید خرج تفریح منو تو می شد.
باید زنگ می زدی ومن از ته دل می گفتم چقدر بیشعوری که حاضرم سه برابر همان پول را بدهم وتو بیایی، بنشینی رو به رو، مزخرف بگویی و حال مرا خوب کنی.
دنیای غریبی است که چرندیات تو ،حال مرا خوب می کند؟!
من
منتظر
آبان
می مانم...
- ۹۴/۰۷/۱۵