تمام پاییز
با من قایم باشک بازی می کنی
و تویی که همیشه پیروزی
لابه لای درختان انار گم می شوی
لبخند می زنی و من
مدام درختی را بغل میکنم که انارهایش شکاف خورده.
منصف باش
میان درختان لب به خنده باز نکن...
از آنجایی که این صفحه فقط شامل آه و ناله های من بوده است بر خود لازم می دانم اعلام دارم که،
امروز روز خوبی بود.
گرچه بسیار خسته ام و این خستگی تا فرداشب ادامه خواهد داشت به جهت انبوه کارهایی که بر من نازک نارنجی کار نکرده، واجب شده است، اما...
خوب بود. تازه انگار دارم می فهمم کجا در حال کار کردن هستم. جدای کارهای مالی(که از انجامش بیزارم) سر و کله زدن با آدم ها برای تولید یک کتاب بسیار جذاب است.
تجربه ی رفتن به جاهایی که نرفته بودم مثل چاپ خانه و صحافی، شنیدن صداهایی که نشنیده بودم و حس کردن بوهای جدید برای منی که بسی فضولم، هیجان انگیز است.
بماند که هنوز چشم هایم مدام سوژه ی عکاسی پیدا می کند و حسرت عمیقی گوشه ی دلم جا خوش کرده است.
داخل صحافی بیشتر از اینکه حواسم به صدای رییس و اقای صحاف باشد، چشمانم کادر بندی می کرد و چیلیک...
آی آخر هفته، بیا بغلم کن...
پ.تصویر،زیر زمین،در یک صحافی قدیمی.
از وقتی حرف های مردم برایم چندان اهمیتی ندارند، راه رفتن در خیابان ها برایم دوست داشتنی تر شده. اوایل مامان می گفت این ریختی که میری و میای آبروی ما رو می بری، چادر سر نکردن در این محله یک جورهایی شکستن تابو ست. و من شکستمش. گوش کردم، اصلا صدای بلندی نداشت چه برسد به گوشخراش!
مردم عادت دارند پشت سر آدم هایی که شبیه آنها نیستند حرف بزنند. چه اهمیتی دارد. به قول شاملوجان، آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند.
حالا من راحت قدم می زنم.بدون آنکه لب هایم را بپوشانم یا سرم را به زیر بیندازم.
پاییز است و من لااقل از دیدن ابرهای پاره پاره که، می توانم کیفور شوم و هی زیر لب زمزمه کنم ” ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم“.
خیلی خسته ام، ومنتظر پایان این هفته.
*ندانم
بی خوابی و این نفرت که از قلبم تا چشم هایم دویده است.
تا مشت هایم که بکوبم به سینه ی نمی دانم چند نفر.
تصور اینکه چطور آدم ها در مقدس ترین جای دنیا به دست هم نوعانشون کشته شدند، چند روز و شبی است که رهایم نمی کند. چنگ می زند به دلم. غم روی غم. درد کنار درد.
گازی که شنیده ام رها کرده اند و مردم در اثر استشمام بی حال و افتاده اند...
آخ خدا خدا...
این بشری است که خلق کردی.
در بی خوابی دیشب مدام به زنانی فکر می کردمکه تا چند روز دیگر بی همسر به شهرشان باز می گردند.
به سیل استقبال کنندگان در فرودگاه...
به گریه های مدام...
به زجه ها...
به...
به طواف آخر، که مانده است...
به حرف هایی که بین خدا و داغداران زده می شود.
صبر
صبر یا ایها العزیز.
رییس جمهور پای پله های هواپیما،به سمت فرنگ، دو بار گفت دستور داده ام به وزیر خارجه،دستور داده ام به فلانی...
جریان رسیدگی به فاجعه ی منا بود.
حالت تهوع بهم دست داد. فقط یک اسم ”رییس جمهور“،باعث می شود اینقدر تحقیر آمیز نسبت به بقیه صحبت کند.
من یک کارمند عادیه عادی. رییس، امروز چند بار صدایمکرد وچیزهایی خواست. هر بار، اینطور حرفش را شروع می کرد:
خانم س... یک زحمتی برای شما دارم....
تفاوت در استفاده از کلمات است. خیلی ساده،خیلی ساده.
یک سری حرف ها هستند که گفتنشان مثل سرکشیدن جام زهر است. نگفتنشان هم مثل تیغی که در حنجره فرو برود...
مرگ
قدم به قدم
سایه به سایه می آید.
من چه دلتنگم امروز
برای مردمی که نمی شناختم
و از بس زندگی کرده بودند
نفس کم آوردند.
مرا در آغوش بگیر، قبل از مرگ...
دور همنشسته اند. اسمشان این است که اهل فرهنگ اند.
نشسته اند به تمسخر مردمی که امروز جمع شدند و دعای عرفه خواندند. رییسشان که باید باشعورتر از بقیه باشد، می گوید :”توی سر سگ هم بزنی، تو این گرما نمیاد زیر آفتاب. اما این مردم میان. خب بشین تو خونه، کله ت آفتاب نخوره.“
بلند می شوم سرم را با کتاب ها گرم کنم.
صدای خنده شان آزارم می دهد.
دلم برایت بیشتر تنگ می شود...