چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۲۷۵ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

Shadows and lies mask you from me


زندگی سخت می شود وقتی تو در الویت زندگی آدم هایی که برایت مهم هستند، نیستی.

خسته می شوی از نشان دادن علاقه ات، خسته می شوی در پافشاری بر روی خواسته هایت. یک کلام،"کم می آوری."
سکوت می کنی.
موسیقی گوش می دهی.
می نویسی.
غرق می شوی در تنهایی ات. غرق...



صبح، طبق معمول بی هیچ دلیلی روزنامه می خواندم. مطلبی بود راجع به قوانین مورفی. یک مشت حرف های روزانه که بدون دانستن هر روز بهم می زنیم و جایی، گوشه ای از دنیا اینها تبدیل شده اند به قانون!

مثل اینکه هنگام رانندگی هر لاینی که من انتخاب کنم برای راندن، می شود شلوغ ترین لاین!
یک مورد میان آنها کم بود:
هر کسی که در خیال توست، بی خیال توست...
غم دارم و این روزها بیشتر از قبل کسی نیست برای واگویه کردن دردها.

گاهی عامی باش



با تمام بی رمقی پاهایم در بدو بیدار شدن، دو ساعتی بعد شال و کلاه کردیم و در هیئتی زنانه به سمت جمهوری و بازار مکاره پروانه به راه افتادیم.

چقدر رنگ، چقدر آدم، چقدر چانه برای زدن!
مثل خیلی از زن های دور و بر مظنه می پرسیدم و ابرو بالا انداخته و با قیمتی که از بازار بزرگ داشتم مقایسه می کردم. خنده ام گرفته بود و از زن بودنم لذت می بردم.
برای اولین بار بود که حساب جیبم را داشتم.
القصه که دست پر و با روحی شاد از خرید به منزل مادری برگشتم...

پ1.مدت ها بود نه رویای صادقه به سراغم می آمد و نه آخر هفته ای نسبتا خوب.
پ2.منظور از رویای صادقه قطعا خرید از جمعه بازار نیست!

یک روز خاکستری



در مسیر خانه، لیز خوردم. شانس آوردم دستم در حلقه ی بازوی همکارم بود و نجات یافتم.
بار دوم که پایم سُر خورد، همکارم نبود اما اطرافم از زمین میله هایی زشت سبز شده بودند که توانستم آویزان یکی از آنها شوم.
با خود گفتم که خدا سومی را ختم به خیر کند.
باران بارید...

پ. یک چیزی را مطمئن شدم.
من شُش دارم!
از صبح موقع دم، قفسه سینه ام بشدت درد می گیرد.

وقتی انگشتات نباشه،مو...



هر شب می بافتم و هر صبح بازش می کردم. دیگر نیازی به شانه کردن نبود. اما امروز صبح با آرامش شانه زدم. انگار یک جور وداع باشد.
خودم را در آیینه نگاه کردم. موهای کوتاه، ناخن های از ته گرفته شده، فقط یک اسب می خواهم...
پ.برنج تمام شده بود. پنج کیلو خریدم، پرسیدم سنگین نیست? برش داشتم و راه افتادم.
سنگین بود. اشک ها آمدند باز. چقدر بیشعورند و وقت نشناس.
هر وقت دستم سنگین می شود، یادم می افتد من یک زن هستم و بعد می آیند. 
پررو می شوم. با همان بار سنگین می روم و نان روغنی می خرم. باید خوشمزه باشد، باید بند بیایند این قطره های احمق.
می رسم خانه ام. قیمه حاضر است با ظرف سالاد و گرسنگی من. می خندم. مامان می خندد و می گوید مبارک باشد اما سشوار ساده می کشید بهتر می شد. می دانم در دلش می گوید وحشی شده ای...


تهران می میرد



و گاهی سایه ها زیباترند.

 مسحور کننده
با ابهت.
شاید باید در تاریکی ماند و مجذوب شد و 
به وقت طلوع، چشم بست و به خواب رفت.

چشمان بی چراغ

جلوی آیینه خیره شدم به آدمی که رو به رویم ایستاده بود و از ترس رنگ به رخ نداشت.

ترس بود یا نگرانی یا...
چیز اشتباهی در آن آدم بود که باید عوض شود. چیزهای غلط.
باید از موهایش شروع کند. موهای بلند زنانه بدرد طنازی می خورد، به کار او نمی آید.
برای یک زن چیدن موها چند قدم جلو پریدن است به سمت تحول، بلکم گریز... 
زن خسته شد، آیینه خالی.


تب


یک ساعت از نیمه شب گذشته است. تنم در گرمایی نامطبوع می سوزد . دلم می خواهد سرم را جدا کنم، از پنجره بیندازمش بیرون تا هوایی بخورد، خنک شود، سبک شود...


عطرت در سرم جیغ می کشد


من به نشانه ها معتقدم. صبح یک قاصدک کوچک رو دستم نشست.

با اینکه روزی سه بار مجبورم در چشم طوطی قطره بچکانم. با اینکه کفش های کتانی ام را که حتی ده بار هم نپوشیده بودم از پشت در خانه، دزدیدند و من هر روز بیم لیز خوردن  دارم. با اینکه پشت سر صندلی ام در محل کار یک بخاریست و روزی چند ساعت مرا درگیر سرگیجه می کند اما...
یک قاصدک در صبح سرد پاییزی رو دستم نشست. 

پ.دستانم زیر دستکش هم یخ می کنند.

من غرق نگاهت،تو?!




خانه ی قبلی هیچ وقت صدای اذان نمی آمد. یعنی اصلا مسجدی نبود نزدیکی ما. اینجا که آمده ام،صدای اذان که هیچ،مرتب صدای نوحه و روضه هم می آید. دل آدم یکریز مچاله می شود. 

خدایا کنار دعاهای این مردم دعای زمینی مرا برآورده می کنی?به خداییت قسم دیگر تحمل دردهای قدیمی را ندارم. بگذار دنیای من هم به همان آرامی دنیای دیگران بچرخد...

پ. شانه ات را بیاور،سرم بنای آرامش ندارد.

اتوبوس های پاییز



در راه دانشگاهم. هوا اخم هایش درهم است. Fugggy memory گوش می دهم، مثل هر روز صبح. یک خود آزاری شیرین.

به این فکر می کنم وقتی شب از نیمه گذشته است و کسی حالت را می پرسد، شب بخیر گفتن به او یعنی خفه شو لطفا. یعنی دست از سرم بردار. یعنی برو بمیر با موسیقی های انتخابی ات برای شروع روز...

لبخندم درد می کند

 

یکی از معایب سر و کار داشتن با کتاب و کاغذ آن هم روزی چند ساعت، بریدگی های ظریف و قشنگ پوست دست است. یک سوزش دائمی که تا یک زخم خوب شود فوری جایگزینش متولد خواهد شد.

حالا فکر کن دل بسوزد. امان از سوزش دل...

روز دوازدهم



گاهی توی پاییز به جاده که میزنی،وقتی مدام پیچ می خوری و بالا می روی، آنی خودت را میان مه غلیظی پیدا می کنی.

نه پیش رویت و نه پس نگاهت هیچ دیده نمی شود. نه میتوانی جلو بروی و نه عقب.
باید جسور باشی و حرکتت را ادامه بدهی.
در صبح تاریک سه شنبه،دلم همچو مه ای می خواهد. سکوتی عمیق و زنی که میانه ی سحری ابرآلود نشسته است به انتظار اندکی روشنایی
...

Ne me Quitte Pas


سر لب تاپش نشسته،خیر سر من داره کارهاشو میکنه.الان سه باره هی یه آهنگ رو پلی می کنه.
دفعه سوم نگاش کردم ینی تورو خدا دست از سر سکوت بردار،بزار زندگیشو بکنه!می خنده میگه میخام تو تلگرام یه چی سند کنم،هی این پلی میشه!!
جل الخالق!
حالا اینش مهم نیست،لامصب آهنگه فرانسویه، هیچی نمیفهمم.

سوز داره، دلم می ره...

اللهم الرزقنا...



چند ماه گذشته، اما رهایم نمی کنند. آن هم به طرز مسخره ای که انگار همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن است. توی صورتم رفتار گذشته ام را می پاشند، بدی هایم را جمع می کنند و می کوبند بر سرم و بعد می گویند اصلاح شو و برگرد!!

دست از سرم بردارید. اگر زندگی ام جهنم است، دور شوید تا آتشش دامنتان را نگیرد.
من به این سکوت زنده ام. به ندیدنتان. 
دنیا به این بزرگی، آدم به این زیادی. چرا آسوده ام نمی گذارید?!
دلم(که نمی دانم دارم یا نه)،گرفته است.
سال گذشته دراین ایام، بی آنکه بخواهم ، سفری سخت مرا خواند.
همان جا خواستم، ازبزرگی که انگار هنوز هیچ از او نمی دانم، اگر صلاح کار من تمام شدن است، کمک کند.
تمام شد.
و من امسال دلتنگم.
مرا بخوان...

آرامش امشبت،نوش


وقتی گریه می کردم، می گفت حالا که می خواهی گریه کنی برای چیزی گریه کن که ارزش داشته باشد. می گفت سخنرانی و روضه امام حسین گوش کن و گریه کن.
حالا ، شبی مثل امشب، دلم می خواست خانه نبودم. یک گوشه ی تاریک بین آدم ها می نشستم و برای مردمی می گریستم که جنس رنج هاشان فراتر از تصور من است...

Those three little words


دیر جریان داستان پست چی چیستا یثربی را فهمیدم. دو قسمت مانده بود به انتهای ماجرا.شروع کردم به خواندن از قسمت به گمانم بیست و پنج. کاری ندارم به قصه و حجم انبوهی از حسرت و درد که منتقل می کرد. در من چیزی زنده شد.

زمانی به واسطه زندگی خارج از ایران، عادت به نامه نویسی داشتم. نامه ها معمولا با چیزی همراه می شد. حتی با چند گلبرگ.
انگار روح آدمی بود که در خطوط حلول می کرد. تمامی حس و حال نویسنده منتقل می شد به گیرنده ی نامه.
وقت نوشتن، گریسته یا از گفتن خاطره ای مشترک، لحظاتی مداد را رها کرده و بلند بلند قه قهه زده است.
می توانستی وقت دلتنگی نامه ها را دوباره خوانی کنی. روی کلمات دست بکشی. کاغذ را ببویی و ...
حالا اگر بحث انرژی یا سیگنال های انسانی درست باشد تکلیف پست چی نامه ها چه می شود.
نامه های درون شهری که پست چی محله ای داشت، روزی چندبار باید درد جابه جا می کرد? روزی چند بار خبر خوش?

زندگی با طعمی شور


ده روز. ده روز سخت. و باور نمی کنم چطور این روزهای تلخ توانستم بی حضور کلمات دوام بیاورم...

وقتی اطرافم را خلوت کردم انگار کن چشمانم بازتر شد چیزهایی دیدم که دراین عمر طولانی به بودنشان باور نداشتم. گوشم صداهایی شنید که وجودشان برایم باورپذیر نبود. تجربه هایی دردناک و آدم چه کند وقتی در دنیایی گرفتار است که گاه گریزی ندارد جز همنیشنی با صبر و ماندن در سکوت.
و فکر کن چه رنج آور است کلمات را کشتن...

چیزی شبیه...



به رقص دود نگاه می کنم.به پیچ و تابش، به دلفربیش. نمی گذارم تمام شود، یکی بعد از دیگری...

از صبح از زیر پتو در نیامده ام. آشفته ام.
خسته ام. خسته از متهم کردن، خسته از متهم شدن.
دل آزار از خواستن، از خواسته شدن.
انگار از خودی فرار می کنم که اصلا به یاد ندارم چگونه بود.
چند صباحی اینجا و تمام فضای مجازی را ترک می کنم.
باید به سکوت گوش دهم، صدای خدا...
بدرود.نقطه.

پ.هیچگونه وسیله ی ارتباطی مجازی نخواهم داشت. ارتباط با من فقط از طریق تلفن و برای دوستان نزدیک خواهد بود.
یا حق.

ویران است


خانم ها معمولا وقتی ناراحت اند، دلگیرند و یا حتی عصبانی

انرژی منفی شان را به خیال خود با تمیز کردن، شستن و سابیدن خانه ،خالی می کنند.

وقتی جای بلند و دنجی نیست که غروب سه شنبه بروم و فریاد بزنم در حد پاره شدن حنجره ام، منم می شوم از همان دست خانم ها.

بی خوابی دیشب و خستگی شدید را می اندازم روی شانه هایم و هی اسپری می زنم به یخچال، ماکروویو، روی کابینت ها...

انگار چشم هایم حساسیت دارند به بوی تمیزی.