زندگی سخت می شود وقتی تو در الویت زندگی آدم هایی که برایت مهم هستند، نیستی.
صبح، طبق معمول بی هیچ دلیلی روزنامه می خواندم. مطلبی بود راجع به قوانین مورفی. یک مشت حرف های روزانه که بدون دانستن هر روز بهم می زنیم و جایی، گوشه ای از دنیا اینها تبدیل شده اند به قانون!
با تمام بی رمقی پاهایم در بدو بیدار شدن، دو ساعتی بعد شال و کلاه کردیم و در هیئتی زنانه به سمت جمهوری و بازار مکاره پروانه به راه افتادیم.
جلوی آیینه خیره شدم به آدمی که رو به رویم ایستاده بود و از ترس رنگ به رخ نداشت.
یک ساعت از نیمه شب گذشته است. تنم در گرمایی نامطبوع می سوزد . دلم می خواهد سرم را جدا کنم، از پنجره بیندازمش بیرون تا هوایی بخورد، خنک شود، سبک شود...
من به نشانه ها معتقدم. صبح یک قاصدک کوچک رو دستم نشست.
خانه ی قبلی هیچ وقت صدای اذان نمی آمد. یعنی اصلا مسجدی نبود نزدیکی ما. اینجا که آمده ام،صدای اذان که هیچ،مرتب صدای نوحه و روضه هم می آید. دل آدم یکریز مچاله می شود.
در راه دانشگاهم. هوا اخم هایش درهم است. Fugggy memory گوش می دهم، مثل هر روز صبح. یک خود آزاری شیرین.
یکی از معایب سر و کار داشتن با کتاب و کاغذ آن هم روزی چند ساعت، بریدگی های ظریف و قشنگ پوست دست است. یک سوزش دائمی که تا یک زخم خوب شود فوری جایگزینش متولد خواهد شد.
حالا فکر کن دل بسوزد. امان از سوزش دل...
گاهی توی پاییز به جاده که میزنی،وقتی مدام پیچ می خوری و بالا می روی، آنی خودت را میان مه غلیظی پیدا می کنی.
سر لب تاپش نشسته،خیر سر من داره کارهاشو میکنه.الان سه باره هی یه آهنگ رو پلی می کنه.
دفعه سوم نگاش کردم ینی تورو خدا دست از سر سکوت بردار،بزار زندگیشو بکنه!می خنده میگه میخام تو تلگرام یه چی سند کنم،هی این پلی میشه!!
جل الخالق!
حالا اینش مهم نیست،لامصب آهنگه فرانسویه، هیچی نمیفهمم.
سوز داره، دلم می ره...
چند ماه گذشته، اما رهایم نمی کنند. آن هم به طرز مسخره ای که انگار همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن است. توی صورتم رفتار گذشته ام را می پاشند، بدی هایم را جمع می کنند و می کوبند بر سرم و بعد می گویند اصلاح شو و برگرد!!
دیر جریان داستان پست چی چیستا یثربی را فهمیدم. دو قسمت مانده بود به انتهای ماجرا.شروع کردم به خواندن از قسمت به گمانم بیست و پنج. کاری ندارم به قصه و حجم انبوهی از حسرت و درد که منتقل می کرد. در من چیزی زنده شد.
ده روز. ده روز سخت. و باور نمی کنم چطور این روزهای تلخ توانستم بی حضور کلمات دوام بیاورم...
به رقص دود نگاه می کنم.به پیچ و تابش، به دلفربیش. نمی گذارم تمام شود، یکی بعد از دیگری...
خانم ها معمولا وقتی ناراحت اند، دلگیرند و یا حتی عصبانی
انرژی منفی شان را به خیال خود با تمیز کردن، شستن و سابیدن خانه ،خالی می کنند.
وقتی جای بلند و دنجی نیست که غروب سه شنبه بروم و فریاد بزنم در حد پاره شدن حنجره ام، منم می شوم از همان دست خانم ها.
بی خوابی دیشب و خستگی شدید را می اندازم روی شانه هایم و هی اسپری می زنم به یخچال، ماکروویو، روی کابینت ها...
انگار چشم هایم حساسیت دارند به بوی تمیزی.