دو هفته از حضور اورژانسی من در بیمارستان نزدیک محلِ کار میگذرد،
دو هفته از نوارقلب، از اِکو، از ویلچرگردی در بیمارستان.
قلبم آرامتر میزند ولی شور، دست از دلم برنمیدارد.
پ.دکترِ روان، نگاهی خریدارانه میاندازد و میگوید،
وزن کم کردهای!
چشمانم را میبندم تا بالا نیاورم.