چشمهایم را که باز میکنم و گوشی موبایل دست میگیرم، اولین کار چک کردن صفحه توییتر آدمیست که دیگر مطمئنم از من بیزار است. این کار را تا شب بارها و بارها تکرار میکنم و مطابق ساعتی که توییت زده یا برای کسی کامنت گذاشته، میسنجم که خب چند لحظه پیش آیفونش را گرفته در دستانش و با مرور روزهایمان کلمات را سر هم کرده تا نفرتش را نشان دهد؛ با اختلاف یک ساعت و نیم عقبتر.
این کارم شده وسواسی که لحظه به لحظهش غم را عمیقتر در جانم مینشاند تا حدی که بعضی روزها بسته به شدت تیرهبودن نوشتههایش، توان راه رفتن و انجام کارها را از من میگیرد.
خودم را میگذارم جای او، این همه نفرت را چطور هر روز با خود حمل میکند، چطور شبها با آرامش میخوابد، چطور زندگی میکند اصلا؟!
کاش در مسیر مبری کردن خودش از تقصیر و داستانسرایی در ذهنش، کمی به اندک زمان باقیمانده برای زندگی فکر میکرد.
۶ ماه و دو هفته گذشت و به قول البر کامو "رنج همیشه تنهاست"...
سر کار نرفتم، ماندم زیر پتو و روز را خیلی دیر شروع کردم؛ شاید دیدن فرشهای هریس و محو زیباییشان شدن هم نوعی شروع کردن روز بوده باشد.
سراغ ذخیره زعتر رفتم، خوشحال که هنوز دارمش و چه ترکیب بهشتیای میشود با نان سنگک و پنیر داغ.
نگاهی به زن خسته روی بوم انداختم، رو برگرداندم و دوباره خزیدم زیر پتو. به سیگار فکر کردم و با لعنتی که به او فرستادم دهانم شیرین شد با خرمالوی خنکی که در یخچال منتظرم بود.
باید کدوها را سرخ کنم، باید بادمجانها را سرخ کنم، باید مشت بکوبم به قلبم...
در حالی که به گردنم پیروکسیکام مالیدهام و با روسری آن را بستهام، چای هل میخورم، سرم تیر میکشد، اینستا را بالا پایین میروم، سری به توییتر میزنم و در حالی که همه چیزشان را پوچ میبینم، ساعات روزم را به بطالت میگذرانم، کاملا آگاهانه...
به طرز عجیبی دلم برای موهام تنگ شده، برای اون طره سفیدی که میریخت رو پیشونیم...
دیروز طبق عادت هر ماه تزریق داشتم و طوری از درد به خودم میپیچیدم که مدتها بود اینطور در رنج نبودم.
آدم وقتی درد دارد، دلنازک میشود و من غمگین بودم که چرا این مشکل من برای عزیزانم عادی شده و حالی از من نمیپرسند. در توییترم نوشتم که دوست داشتن به گفتن نیست، به حضور است. اندکی بعد یک ناشناس پیغامی داد با این مضمون که حتما خودت عیب و ایرادی داری که تنهایی. جواب دادم از چیزی خبر ندارید. بعد شروع کرد به فحاشی، بد و بیراه گفتن که هنوز مثل قبل دریده و پاچهورمالیده و ... هستی.
نمیدانم چرا لحظهای فکر کردم این آدم عصبانی شاید تاواریش سابق من باشد...
نعلبکی قدیمیای که زیرسیگاریاش بود، صبح شکست.
چرا کائنات دست از سرم بر نمیدارند؟
_۶ روز از شروع جنگ گذشته، انگار خاک مرده ریختهاند روی شهر؛ هر کسی که توانسته کوله را بسته و رفتن را به ماندن ترجیح داده است.
_"مغازه خودکشی" را میخوانم با پسزمینه صدای شلیک پدافندها...
_تازه داشت حالم رو به بهبودی میرفت که دنیا روی زشت دیگری از خود را به رخم کشید.
_دیشب به خوابم آمد، خوشحال بود.
داستان دو آدم که به پایان میرسد، سختترین کار، پاک کردن عکسها و آرشیو چت است.
هر یک عکسی که پاک میشود، یک خاطره همراه آن کمرنگ خواهد شد. هر یک عکسی که پاک میشود، تپشهای قلب عجولتر میشوند، نفس تنگتر. هر یک عکسی که پاک میشود...
نشست لب تختم و پرسید: حالتون خوبه؟ ناراحت نیستین؟
گفتم: خوبم، چرا ناراحت باشم؟
گفت: آره به طرز عجیبی امروز ناراحت نیستین؛ شما هر روز ناراحتین.
با خودم فکر کردم چه اشتباهی بود که اجازه دادم ناراحتیهامو درک کنه، و چه بدتر، وقتی دل و روحم رو به کسانی سپردم که غم رو به چهره و خونهم آوردند.
بعد ازینکه از بیمارستان برگشتم و در کنج تنهایی بغضم رها شد، فکر کردم حتی اگر بود، امروز کنار من نبود و به پیغام همدردی بسنده میکرد و میگفت کنارت نیستم اما دلم با توست.
چقدر دلم درد میگرفت از این نهایت مسئولیتپذیری...
به قدر پلکزدنی قلبت از نبودن کسی به درد نشسته؟
میدونی خونه چیه؟ قدر سفره رو میدونی؟
میدونی جسم که هیچ، روح رو بخشیدن، به چه معناست؟
میدونی خواستن بدون توقع کجای مسیر دوست داشتن ایستاده؟
میدونی اگر عشق رو سر ببرند، زادهاش چیه؟
_ مریض شدهام از حجم سوالات، از حجم تناقضات و مدام انگار کسی مرا تا ته کوچهای بنبست میبرد، سرم را به دیوار میکوبد و فریاد میزند برگرد و دوباره مسیر را گز کن به سمت همین دیوار.
ماندهام در خانه. تپش قلبم را نادیده میگیرم و دل میدهم به شستن ظرفها و آرامشی که آب به دستانم میدهد.
مرتب صدای فریاد کلاغها میآید؛ شاید جوجهای مرده باشد.
فکر، مشغول داغی خورشید است و تکلیفی که مجبورم میکند ساعتی دیگر از منزل بیرون بروم. لباسهایم را زیرورو میکنم تا مهربانترینشان را در این روز گرم خرداد به تن کنم.
خیره میمانم به رگهای دستم؛ زندگی میگذرد، با تمام نامهربانیهایش عجیب میگذرد.
بین در و دیوار نمانده بودم که این هم حاصل شد و پاهایم الان مداد رنگی شدهاند؛ بنفش، قرمز، کبود...
شب هفتِ کسی که رفته است: آدمها دور هم جمع میشوند، گریه میکنند و همدیگر را بغل میگیرند. اما همیشه همهچیز اینطور پیش نمیرود...
گوشه اتاق من، آدمی سوگوار کز کرده، شقیقههایش را میفشارد و مدام، مدام، مدام در هزارتوی ذهنش دنبال پاسخِ سوالهایی میگردد که حتی شاید دانستنشان، مرهمی بر دردهایش نباشد.
بعد از خواب دوساعته شبانه، در حالی که تپش قلب دارم و بدنم چنان میلرزد از ضعف که دلم فقط نوازش تختخواب را می طلبد، مجبورم به خزعبلات مدیر اجرایی با لبخندی کشدار واکنش نشان دهم و در تنهاترین جمله دلپذیر کلامش میخکوب و حسرت به دل بمانم؛" عطر بینظیر شکوفههای بلوط ایلام".
مرد همسایه گویا همسرش را میزد، صدای داد و کوبیدن و فرو ریختن میآمد؛ هیچکدامشان را دوست ندارم.
نشستم پشت چرخ.
تمرکز ندارم، سه بار کمر دامن را دوختم و شکافتم. خاموشش کردم و ماندم. صورتم را در پس دستانم پنهان کردم و روز قبل تکرار شد.
_دارم فرو میریزم.
...بالشت اشکاهایم را پاک میکند،
پتو بغلم میگیرد
و
فردا کسی به من صبح بخیر نمیگوید.
شاید غمگینترین نوروزم را گذراندم، ۱۳ روز پر از مه و دلتنگی و حالی که نمیدانم چرا مدام چشمانم به اشک مینشست و خیره میماندم به تلویزیون بدون اینکه ببینمش یا آسمان را نگاه میکردم از روی تختم و مدام انگار دلم را کسی چنگ میزد، میزند...
بعد از چند روز نگرانی، گیجی، حس بیهودگی، کمی آسودهخاطر شدم، انگار که وظیفهای تمام شد و حالا میتوانم سرم را زیر پتو مخفی و به عادت قدیمی بغضم را رها کنم و به یاد بیاورم بیش از ۱۰ سال است انگار کسی جرئت ندارد خیره به چشمانم بپرسد حالم چطور است در حالی که معنی سوالش را دقیق دانسته باشد.
فردا دوباره زندگی منتظر است.