چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

تمرین کنم باید دیواربودن را

 

 

نمی‌دانم رویابافی سن و سال میشناسد یا نه ولی من دیگر رویاهایم را زندگی نمی‌کنم. من در حال گلاویز شدن با واقعیت‌های تلخ زندگی‌ام هستم و باید دیگر صبح‌ها دنبال عشقی که نیست چشم نگردانم. باید لووتیروکسینم را بخورم، مسواک بزنم ‌ و یکی یکی با چالش‌های روز خود رودررو شوم و آن‌قدر "من" را درگیر این مسائل نگه دارم که فراموش کنم تکه‌ای از جان و روحم هرگز به این کالبد سیاه باز نخواهد گشت.

 

نَسَخ آرامش دستانت

 

از سر کار آمدم

مستقیم به اتاقم رفتم، سراغ کشوی اول میز پاتختم

قیچی را برداشتم

رفتم حمام

موهایم را زدم.

غم همیشه باید به نحوی تخلیه شود، دور ریخته شود و من با تفکر بچه‌گانه‌ای انگار خشم و ناراحتیم را در کیسه‌ای جمع کردم و به سطل زباله ریختم.

پ. اگر سال‌های آینده زنده باشم و این نوشته را بخوانم، آیا به یاد می‌آورم چنین روزی برای چه غمگین بودم؟

 

تُرک یا مشهدی، مسئله این است!

 

"حمله کردند قشونی که مسلح به غمند" یا به عبارت ساده‌تر pms موقعی شدت می‌گیرد که می‌گویی دوستت دارم و در پاسخ می‌شنوی که مطمئن نیستم دوستم داشته باشی!

 

پ. دور دوم چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری است و من نگران رقم خوردن ۱۳۸۸ای دیگر.

۷۱ روز بعد

 

قربان بدون قربانی گذشت وقتی دل خوش‌باورانه می‌گفت می‌آید

و عقل نهیب می‌زد خاصیت شب به تاریکیست.

و تیغی که فردا می‌برد

 

مداد کنته را کشیدم روی کاغذ

هی کشیدم

کشیدم

کشیدم

چشمانش در نمی‌‌آمد و عجیب بود چراکه چشمانش صدرنشین رویاپردازی‌های من است.

کاغذ را کناری گذاشتم و صورتم را از پنجره بیرون بردم به بهانه باران؛ کسی در کوچه نبود.

 

 

وقتی نفس‌های زعتر به شماره می‌افتد

 

۱. حدود دو ماهی می‌شود که فراتر از توانم استرس داشته‌ام و قوی مانده‌ام‌. فکر می‌کنم آدمی مثل من هم حقش است کسی برایش باشد که دل به دلش دهد، دردش را بفهمد و پابه‌پایش غصه بخورد حتی اگر کاری برای بهبود شرایط بلد نباشد.

۲. سرم درد می‌کند، دلم بیشتر.

۳. تیشرت صورتی را تنم که می‌بیند می‌گوید چه گَل‌وگشاد است ولی به شما می‌آید؛ قلبم تیر می‌کشد...

 

حس می‌کنی فرق میان درد را با درد؟

 

 

 

زمستان باشد یا تابستان، فرقی ندارد،

گاهی توت‌فرنگی خریدن همان ترجمان دوستت دارم است.

 

 

پ. چقدر خاطره دوری به نظر میاد...

 

رفح

 

به سختی غذا می‌خورم

به سختی می‌خوابم

سردرد مداوم دارم

همه چیز برایم خاکستری است

و دائم در ذهنم این جمله می‌پیجد که "خدایا کجایی؟".

 

بر لب استغفار و در دل نقشِ روی و زلف یار

 

 

از سه یا چهار نخی که مانده بود ته پاکت یکی را به بدترین نحو ممکن کشیدم تا جایی که سرفه امانم را برید و گمان کردم هرآن خفه خواهم شد. اشکم سرریز شد که نمی‌دانم از شدت سرفه بود یا دلتنگی. لعنت به دلتنگی. دلتنگی وادارت می‌سازد بتازی سمت کارهای نسنجیده‌ای که تخریبت می‌کند، تحقیرت می‌کند و بعد مدام به شکل وسواس‌گونه‌ای شروع می‌کنی به شخم زدن روزهای گذشته تا نشانه‌ای بیابی برای انداختن طوق تقصیر به گردن خودت اما بینوا، دل تنگت آرام نخواهد شد.

پ.چه بی‌رحمانه شب‌های بهاری امسال زیبا و تاریکند.

 

 

 

بی تو بودن شبیه با تو بودن مشکل است

 

 

من اگه یکی بهم می‌گفت دلم شور می‌زنه

می‌گفتم یس بخون

اگه میگفت نه

می‌گفتم برو زیر دوش بعد آروم همونجا گریه کن

خوب میشی

سبک میشی

شاید...

پ ۱.اما درگوشی بگم که فقط تو بغل رفتن دوای درده عزیز.

پ ۲. دیروز رئیس‌جمهور کشته شد؛ سانحه هوایی.

 

 

لحظات چموش

 

اول

سلاماً على من غرسوا وروداً فی أرواحنا و رحلوا دون رعایتها

و بعد

در نهایت دلتنگی

و تلاش برای سر پا ماندن

خوش‌آمدی "رِناس".

 

ملتقای باران و اشک

 

 

لباس‌ها به تنم اضافی‌اند، رها می‌‌‌‌شوم از آن‌ها. پنجره را باز می‌کنم، باران می‌بارد. نرمی هوا به آرامی می‌آید و می‌نشیند بر پوست عریانم. اندکی تامل می‌کنم تا سردی این شب سر تا به پایم را مشغول خود کند. طاقت نمی‌آورم و به تیشرت صورتی پناهنده می‌شوم.

بی‌قراری دردآوری دست و پاهایم را کلافه کرده است...

صد و پنجاه و شش

 

پنجره اتاقت بسته است

پرده‌ها را کشیده‌ای

باد می‌گذرد و تو نمی‌شنوی.

این‌گونه دل، تنگ توست...

ساق‌هایی کبود

 

 

دستم به سبز‌ِ خاکستری است. ذهنم روی پاندولی تاب می‌خورد از حالا به فردا، از فردا به دیروز. قلبم این روزها همچون کودکان بیش‌فعال دائم می‌دود، قرار ندارد.

چشمانم را می‌بندم و دندان‌هایم را روی هم می‌سایم. فکم را لمس می‌کنم، سفت و سخت است مثل این روزها، مثل این دقایق.

انگشتانم روی رنگ‌ها ثابت می‌مانند. خاکستری سرد ۳، خاکستری سرد ۲، خاکستری سرد ۱ و پرتاب می‌شوم به جهانی خنثی، بی‌درد، بی‌اشک، بی‌عشق؛ می‌ترسم.

باید برخیزم و لیوانی آب بنوشم...

 

 

اولین روز از زندگی عجیب

 

بیا بگو: ۰۳/۰۲/۰۱

بگم: خب؟

بگی قشنگه...

بغلتو باز کن اوس‌کریم

 

‌با آن لبخند مشمئزکننده‌اش بدون هیچ مقدمه‌ای گفت از شنبه دیگر نیایید، قطع همکاری می‌کنیم. اینجا داشت تمام توانش را به کار می‌گرفت که به جای جمله "شما اخراجی" کلمات ملایم‌تری به کار ببرد، که به کار برد.

در آن لحظه فکر می‌کردم کارم را قربانی دلم کردم، دلم رفت، کارم رفت و دنیا چه اندازه ترسناک‌تر شد.

خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم

 

باید خوب خداحافظی کرد اما صبح پنج‌شنبه‌ای که بیست و سومین روز از بهار بود من به ناگاه دیدم قبل از بوسه‌ی دوستت دارم، جان داده و خشکیده است.

 

 

 

پ.امروز دوباره سبز بود و شاید...

 

 

Birthday blues

 

 

مدتی است کیفور نیستم که هیچ، دائم این دل خسته و زخمی‌ام در خود مچاله می‌شود. به زبان ساده بگویم خوب نیستم، اصلاً خوب نیستم و قسمت سخت ماجرا اینجاست که نمی‌دانم چرا. 

نکند این بحران چهل‌سالگی که می‌گویند و همیشه به باد تمسخر می‌گرفتم آن را همین باشد، نمی‌دانم اما در دسترس‌ترین دلیل باید همین باشد.

وقتی دهه زندگی عوض می‌شود تمام آرزوهایی که داشتی صف می‌کشند جلوی چشمانت. ارتشی که‌ دیگر تازه و شاداب نیست، ارتشی خسته.

دهه که عوض می‌شود هر چه بالاتر ترسناک‌تر است. صدای استخوان‌هایت را می‌شنوی. نفس کم می‌آوری گاهی و امراضت رنگ و بوی جدیدی می‌گیرند و به غروب زندگی نزدیک‌تر می‌شوی.

و همه این‌ها به کنار

کسی حواسش به من هست؟ کسی کنارم هست؟ کسی پرتقال مرا در شب‌های زمستان پوست می‌کند و با من زیر نور مهتاب تابستان قدم می‌زند؟

 

 

 

استفراغ، ماده لزج نجات‌بخش

 

نمی‌دانم چند بار این رویا را دیده‌ام، شاید هم فقط یک بار اما چنان ملموس و عمیق که گاهی دچار تردید می‌شوم که واقعاً خوابی شیرین بوده و یا حقیقت داشته است.

خودم را می‌دیدم که در حال دویدن هستم یا راه می‌روم اما سریع و با قدم‌هایی بلند انگار بخواهم از روی جوی آبی بپرم بی‌آنکه قطره‌ای پاهایم را خیس کند.

قدم برمی‌دارم، یکی، دو تا، سه تا و ناگهان جاذبه کم‌رنگ می‌شود و من از زمین فاصله می‌گیرم. بدنم به حالت افقی موازی سایه‌ام می‌شود و دستانم درست مانند پرنده‌ای که خود را به باد می‌سپارد کشیده می‌شوند دو سوی بدنم.

پایین می‌آیم و باز قدم‌های بلند و باز پریدن و چقدر قنج می‌رود دلم. تنها سه یا چهار متر از زمین فاصله می‌گیرم و همین داستان تکرار می‌شود و شاید از خواب بیدار می‌شوم.

یادم می‌‌آید روزی چنان درگیر این توهم بودم که در خیابان شروع کردم به بلند بلند قدم برداشتن اما جاذبه پیروز ماجرا بود.

حالا که این‌ کلمات را ثبت می‌کنم در آغوش تب و سرمایی ناخوشایند پیچیده‌ام و صدای بهم خوردن دندان‌هایم و دردی که در استخوان‌هایم جذر و مد دارد چشمانم را نمدار می‌کند.

سویه‌های متراکم افکارم را جمع می‌کنم به سمت همان داستان و ...

 

 

عانقینی ‏فهذا اللیل طویل‏ و أضلُّعی متعبة

 

 

خدا بعضی لحظات زندگی‌ام با دردهایی که به جانم می‌افتند و جز تاریکی همدمی برای التیام در کنارم نمی‌بینم، یادآوری می‌کند چقدر تنهایم.

امشب از آن لحظات است

لحظاتی که زندگی نفرت‌انگیز می‌شود و نگاه خدا را بیشتر از همیشه طلب می‌کنم.