لباسها به تنم اضافیاند، رها میشوم از آنها. پنجره را باز میکنم، باران میبارد. نرمی هوا به آرامی میآید و مینشیند بر پوست عریانم. اندکی تامل میکنم تا سردی این شب سر تا به پایم را مشغول خود کند. طاقت نمیآورم و به تیشرت صورتی پناهنده میشوم.
بیقراری دردآوری دست و پاهایم را کلافه کرده است...
پنجره اتاقت بسته است
پردهها را کشیدهای
باد میگذرد و تو نمیشنوی.
اینگونه دل، تنگ توست...
دستم به سبزِ خاکستری است. ذهنم روی پاندولی تاب میخورد از حالا به فردا، از فردا به دیروز. قلبم این روزها همچون کودکان بیشفعال دائم میدود، قرار ندارد.
چشمانم را میبندم و دندانهایم را روی هم میسایم. فکم را لمس میکنم، سفت و سخت است مثل این روزها، مثل این دقایق.
انگشتانم روی رنگها ثابت میمانند. خاکستری سرد ۳، خاکستری سرد ۲، خاکستری سرد ۱ و پرتاب میشوم به جهانی خنثی، بیدرد، بیاشک، بیعشق؛ میترسم.
باید برخیزم و لیوانی آب بنوشم...
بیا بگو: ۰۳/۰۲/۰۱
بگم: خب؟
بگی قشنگه...
با آن لبخند مشمئزکنندهاش بدون هیچ مقدمهای گفت از شنبه دیگر نیایید، قطع همکاری میکنیم. اینجا داشت تمام توانش را به کار میگرفت که به جای جمله "شما اخراجی" کلمات ملایمتری به کار ببرد، که به کار برد.
در آن لحظه فکر میکردم کارم را قربانی دلم کردم، دلم رفت، کارم رفت و دنیا چه اندازه ترسناکتر شد.
مدتی است کیفور نیستم که هیچ، دائم این دل خسته و زخمیام در خود مچاله میشود. به زبان ساده بگویم خوب نیستم، اصلاً خوب نیستم و قسمت سخت ماجرا اینجاست که نمیدانم چرا.
نکند این بحران چهلسالگی که میگویند و همیشه به باد تمسخر میگرفتم آن را همین باشد، نمیدانم اما در دسترسترین دلیل باید همین باشد.
وقتی دهه زندگی عوض میشود تمام آرزوهایی که داشتی صف میکشند جلوی چشمانت. ارتشی که دیگر تازه و شاداب نیست، ارتشی خسته.
دهه که عوض میشود هر چه بالاتر ترسناکتر است. صدای استخوانهایت را میشنوی. نفس کم میآوری گاهی و امراضت رنگ و بوی جدیدی میگیرند و به غروب زندگی نزدیکتر میشوی.
و همه اینها به کنار
کسی حواسش به من هست؟ کسی کنارم هست؟ کسی پرتقال مرا در شبهای زمستان پوست میکند و با من زیر نور مهتاب تابستان قدم میزند؟
نمیدانم چند بار این رویا را دیدهام، شاید هم فقط یک بار اما چنان ملموس و عمیق که گاهی دچار تردید میشوم که واقعاً خوابی شیرین بوده و یا حقیقت داشته است.
خودم را میدیدم که در حال دویدن هستم یا راه میروم اما سریع و با قدمهایی بلند انگار بخواهم از روی جوی آبی بپرم بیآنکه قطرهای پاهایم را خیس کند.
قدم برمیدارم، یکی، دو تا، سه تا و ناگهان جاذبه کمرنگ میشود و من از زمین فاصله میگیرم. بدنم به حالت افقی موازی سایهام میشود و دستانم درست مانند پرندهای که خود را به باد میسپارد کشیده میشوند دو سوی بدنم.
پایین میآیم و باز قدمهای بلند و باز پریدن و چقدر قنج میرود دلم. تنها سه یا چهار متر از زمین فاصله میگیرم و همین داستان تکرار میشود و شاید از خواب بیدار میشوم.
یادم میآید روزی چنان درگیر این توهم بودم که در خیابان شروع کردم به بلند بلند قدم برداشتن اما جاذبه پیروز ماجرا بود.
حالا که این کلمات را ثبت میکنم در آغوش تب و سرمایی ناخوشایند پیچیدهام و صدای بهم خوردن دندانهایم و دردی که در استخوانهایم جذر و مد دارد چشمانم را نمدار میکند.
سویههای متراکم افکارم را جمع میکنم به سمت همان داستان و ...
خدا بعضی لحظات زندگیام با دردهایی که به جانم میافتند و جز تاریکی همدمی برای التیام در کنارم نمیبینم، یادآوری میکند چقدر تنهایم.
امشب از آن لحظات است
لحظاتی که زندگی نفرتانگیز میشود و نگاه خدا را بیشتر از همیشه طلب میکنم.
آدمها میدویدند، من هم همینطور بدون حجاب. رفتیم داخل یک بیمارستان، طبقات بالایی. از پنجره سرتاسریای که داشت موشکهایی را میدیدم که پرتاب میشوند.خانمی گفت اینها میخهای دفاعی هستند. گفتم پس چرا آمدهایم اینجا؟ اینجا را میزنند.
دیدم یک موشک مستقیم دارد میآید به طرفم و انفجار.
مُردم بدون درد و معلق شدم انگار در فضایی که ابتدا نارنجی و زرد بود و بعد همهجا تاریک شد، سیاهِ سیاه.
صدای دلنشین مردی پیچید که گفت، و الان همه چیز شروع شد.
روبهرویم دفتری بزرگ با جلد چرمی ورق خورد و روی صفحه اول ایستاد.
از خواب پریدم در حالیکه قلبم بهشدت میتپید.
خودمو تو این شب تاریک بغل میکنم و در گوشش میگم، اشکاتو پاک کن.
یک کلونازپام بخور و بخواب، بلکم خوابشو دیدی و چشمهاشو بوسیدی...
دوست داشتن پدیده غریبی است. فکر میکنی موهبتی است مثل نفس کشیدن، همیشه با تو میماند تا زندهای، اما ای دل غافل که میتواند به ناگاه مثل برگی خشکیده از تو جدا شود، به خاک افتد و هرگز باز نگردد.
عشق را نثار آدمیزادی میکنی که ماندنی نیست و او با رفتنش دلت را میبرد و تمام، این عطیه الهی از تو بازپس گرفته شده است.
نجوایی هر شب تکرار میشود انگار:
لست لی ولکنّی أحبک
ما زلت أحبک وحنینی إلیک یقتلنی...
سلام بر مرض جدید
سلام بر فشار خون بالا
و الحمدالله علی کل حال.
داشتم به صداها فکر میکردم، چه صداهایی حال منو خوب میکرده، چه صداهایی حالمو خوب میکنه.
مثلاً
صدای پدرجان که میگفتن، فاطمه خانوم! برو خرمالو بچین، وقتشه
صدای نجمیجون وقتی شعر میخوندن یا وقتی تیکه میانداختن بهم که شدی شیشه نوشابه از لاغری
صدای پرستوها تو پاییز دم غروب
صدای خشخش برگها زیر کفش
خرد شدن چیپس زیر دندون
قرچ کنده شدن ژله از توی کاسه
صدای حرف زدن نوزادها تو چهار ماهگی
اذان ابوزید، ناله تار محمدرضا لطفی
اساماس واریز پول
سوت قطار به سمت مشهد
صدای آب، آخ صدای آب چه بارون باشه، چه رودخونه و چه دوش حموم.
قشنگترین صداها وقتیه که صدات کنه به اسم، کسی که دوسش داری، از پشت سرت، پای تلفن، پیغام صوتی واتساپ.
امان خدایا...
دیشب حوالی میدان انقلاب بودم، آذر، قدس، ایتالیا و جوانهایی که با لباسهای گشاد و موهای رها بدون هیچ شرارتی چرخ میزدند در خیابانها در یک قدمی انبوه نیروهای انتظامی که الحق رعبآورند...
دیشب دلم درد داشت و سر که میچرخاندم جوانی گذشتهام انگار رخنمایی بیشتری میکرد. به جای خالی کافهنزدیک نگاه میکردم و روزهایی زنده میشدند که در اوج سختی آنجا مینشستم و در تنهایی خداخواستهام مثل امروز به مردم چشم میدوختم و برای فردایی که حالا گذشته من است داستان میساختم. آن زمان اندیشهام این بود که خدا خلقتش را بر تنهایی آدم بنا نکرده و حال میخندم به ذهنیت بچهگانهام.
روز جمعه خود را ...
نان سنگک یخزده سق میزنم و اشکهایم بالش سفت زیر سرم را خیس میکند. با خودم فکر میکنم ترک دیدار با تراپیست و قرصهایش شاید ایده بدی بوده است.
کمرم تیر میکشد، پاهایم و سری که دستمالی مترسکوار بر آن جا خوش کرده است.
دستم از سردی سنگک یخ میکند.
فردا باید پشت میز ویراستاری بنشینم با همین حال خراب، با همین چشمان نمدار ولی دلخوشم به اتاق خالی و اینکه مجبور نیستم سر هر حرف پیشپا افتادهای بغضم را ببلعم.
در عجبم که دنیا چقدر خالی از آدم بود و نمیدانستم...
تیشرت صورتی را میپوشم و میخزم روی تخت،
مچاله میشوم مثل جنینی که میخواهد به مادرش برگردد؛
میخواهم برگردم و گمان ببرم تمامی روزهایی که پشت سر گذاشتم خوابی عمیق بوده است.
۱)داد بزن
فریاد بزن
ناسزا بگو
و من همه اینها را میگذارمم به پای دوستت دارمهایی که گفتی و جوابی نشنیدی.
۲)میگوییم دنیای بیرحمی است و یادمان میرود دنیا بدون آدمهای بیرحم چنین نمیشد و من یکی از هزارانی هستم که مردم گمان میبرند سنگی به جای دل در من نهادینه شده است.
مردم به گمانهایشان دلخوشند، به تصاویری که از دیگران می سازند و اینگونه خود را تبرئه میسازند.
۳)من همان اندازه بیرحمم که بیرحمی دیدهام و شاید کمی بیشتر تا بتوانم در طوفان بعدی کمی کمتر خم شوم.
۴)و اما بعد...
پ.۷ سال گذشته و هنوز کابوس میبینم
یک قسمتی از من درد میکند که نمیتوانم برایش نامی بگذارم،
که بگویم کجاست، که بگویم جنس دردش مانند سردرد است یا دلدرد.
یک قسمتی از من درد دارد که صدایی ندارد، توضیحی ندارد، بیحوصله است و فکر میکنم میخواهد همین طور کنجی داشته باشد برای خودش و کسی او را نشناسد...