چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
بایگانی
نویسندگان

دنیا ترسناک است بیبی!

 

تصور کن روی دوچرخه‌ثابت نشسته‌ای وسط یک جاده در جنگل. مدام پا می‌زنی پا می‌زنی، هوا عالی، منظره دلفریب، اما پاهایت کم کم شروع می‌کنند به ناله، خسته می‌شوند. سکون آزارت می‌دهد. به مرور سبزی درخت‌های اطرافت، داد و قال پرنده‌ها، حتی هوایی که نفس می‌کشی تکراری می‌شوند. دلت می‌خواهد جاده پیش برود، دوچرخه حرکت کند و ببینی مسیر به کجا می‌رسد، تماشا کنی چیزی که جلوتر انتظارت را می‌کشد‌. می‌خواهی کنده شوی، بال بزنی و چشمهایت گشوده‌تر شوند.

تصور کن؛ مثل همین دلخوشی‌های آنی‌است که لحظاتی دنیا انگار برای توست و بعد که تنها می‌شوی، سنگینی رنج‌های ابدی را روی شانه‌هایت حس می‌کنی، بیشتر از قبل. مثل اینکه دوستت دارد اما همین‌اندازه، همین که بگذارد بنشینی رو دوچرخه‌ای که ثابت است...

 

 

تن به جان آید و خلاص

 

 

ته تهش یه تبریک بود دیگه

بعد می‌بینی استتوس گذاشته از شمشیر و خون و ....

 

پ. همیشه از روز زن بدم می‌اومد، امسال بیشتر از هر سال.

پاچه نگیر، فقط دلتنگی!

 

 

یه وقت آدم احساس بیچارگی می‌کنه اما

یوقتا هم هست که خودِ خودِ بیچاره می‌شی.

آقای قاضی! الان بیچاره‌ام...

"من" به مثابه لیموشیرین

 

 

شرمنده‌ام

شرمنده خودم به خاطر روزهایی که می‌توانست شیرین و روشن تر بگذرد،

 به خاطر شب‌هایی که می‌توانست بدون کابوس صبح شود، به خاطر میز غذایی که می‌توانست شاهد گفت‌وگوهای دلپذیری باشد،

به خاطر نور طلایی خورشید و لذت عکس‌هایی که به لطف آن می‌توانست ثبت شود‌.

من شرمنده دلی هستم که می‌توانست لحظه‌ای در این روزهای سخت تنها نباشد و به خاطر خیلی چیزهایی که نشد، که نشد، که نشد..‌

 

 

أشعر أنک تجری بداخلی کالحزن

 

 

آدم‌ها چند بار در زندگی می‌میرند؟

من چند بار باید بمیرم؟

از این همه مرگ، کدام مرا تمام می‌کند؟

تمرین کنم باید دیواربودن را

 

 

نمی‌دانم رویابافی سن و سال میشناسد یا نه ولی من دیگر رویاهایم را زندگی نمی‌کنم. من در حال گلاویز شدن با واقعیت‌های تلخ زندگی‌ام هستم و باید دیگر صبح‌ها دنبال عشقی که نیست چشم نگردانم. باید لووتیروکسینم را بخورم، مسواک بزنم ‌ و یکی یکی با چالش‌های روز خود رودررو شوم و آن‌قدر "من" را درگیر این مسائل نگه دارم که فراموش کنم تکه‌ای از جان و روحم هرگز به این کالبد سیاه باز نخواهد گشت.

 

نَسَخ آرامش دستانت

 

از سر کار آمدم

مستقیم به اتاقم رفتم، سراغ کشوی اول میز پاتختم

قیچی را برداشتم

رفتم حمام

موهایم را زدم.

غم همیشه باید به نحوی تخلیه شود، دور ریخته شود و من با تفکر بچه‌گانه‌ای انگار خشم و ناراحتیم را در کیسه‌ای جمع کردم و به سطل زباله ریختم.

پ. اگر سال‌های آینده زنده باشم و این نوشته را بخوانم، آیا به یاد می‌آورم چنین روزی برای چه غمگین بودم؟

 

تُرک یا مشهدی، مسئله این است!

 

"حمله کردند قشونی که مسلح به غمند" یا به عبارت ساده‌تر pms موقعی شدت می‌گیرد که می‌گویی دوستت دارم و در پاسخ می‌شنوی که مطمئن نیستم دوستم داشته باشی!

 

پ. دور دوم چهاردهمین انتخابات ریاست جمهوری است و من نگران رقم خوردن ۱۳۸۸ای دیگر.

۷۱ روز بعد

 

قربان بدون قربانی گذشت وقتی دل خوش‌باورانه می‌گفت می‌آید

و عقل نهیب می‌زد خاصیت شب به تاریکیست.

و تیغی که فردا می‌برد

 

مداد کنته را کشیدم روی کاغذ

هی کشیدم

کشیدم

کشیدم

چشمانش در نمی‌‌آمد و عجیب بود چراکه چشمانش صدرنشین رویاپردازی‌های من است.

کاغذ را کناری گذاشتم و صورتم را از پنجره بیرون بردم به بهانه باران؛ کسی در کوچه نبود.

 

 

وقتی نفس‌های زعتر به شماره می‌افتد

 

۱. حدود دو ماهی می‌شود که فراتر از توانم استرس داشته‌ام و قوی مانده‌ام‌. فکر می‌کنم آدمی مثل من هم حقش است کسی برایش باشد که دل به دلش دهد، دردش را بفهمد و پابه‌پایش غصه بخورد حتی اگر کاری برای بهبود شرایط بلد نباشد.

۲. سرم درد می‌کند، دلم بیشتر.

۳. تیشرت صورتی را تنم که می‌بیند می‌گوید چه گَل‌وگشاد است ولی به شما می‌آید؛ قلبم تیر می‌کشد...

 

حس می‌کنی فرق میان درد را با درد؟

 

 

 

زمستان باشد یا تابستان، فرقی ندارد،

گاهی توت‌فرنگی خریدن همان ترجمان دوستت دارم است.

 

 

پ. چقدر خاطره دوری به نظر میاد...

 

رفح

 

به سختی غذا می‌خورم

به سختی می‌خوابم

سردرد مداوم دارم

همه چیز برایم خاکستری است

و دائم در ذهنم این جمله می‌پیجد که "خدایا کجایی؟".

 

بر لب استغفار و در دل نقشِ روی و زلف یار

 

 

از سه یا چهار نخی که مانده بود ته پاکت یکی را به بدترین نحو ممکن کشیدم تا جایی که سرفه امانم را برید و گمان کردم هرآن خفه خواهم شد. اشکم سرریز شد که نمی‌دانم از شدت سرفه بود یا دلتنگی. لعنت به دلتنگی. دلتنگی وادارت می‌سازد بتازی سمت کارهای نسنجیده‌ای که تخریبت می‌کند، تحقیرت می‌کند و بعد مدام به شکل وسواس‌گونه‌ای شروع می‌کنی به شخم زدن روزهای گذشته تا نشانه‌ای بیابی برای انداختن طوق تقصیر به گردن خودت اما بینوا، دل تنگت آرام نخواهد شد.

پ.چه بی‌رحمانه شب‌های بهاری امسال زیبا و تاریکند.

 

 

 

بی تو بودن شبیه با تو بودن مشکل است

 

 

من اگه یکی بهم می‌گفت دلم شور می‌زنه

می‌گفتم یس بخون

اگه میگفت نه

می‌گفتم برو زیر دوش بعد آروم همونجا گریه کن

خوب میشی

سبک میشی

شاید...

پ ۱.اما درگوشی بگم که فقط تو بغل رفتن دوای درده عزیز.

پ ۲. دیروز رئیس‌جمهور کشته شد؛ سانحه هوایی.

 

 

لحظات چموش

 

اول

سلاماً على من غرسوا وروداً فی أرواحنا و رحلوا دون رعایتها

و بعد

در نهایت دلتنگی

و تلاش برای سر پا ماندن

خوش‌آمدی "رِناس".

 

ملتقای باران و اشک

 

 

لباس‌ها به تنم اضافی‌اند، رها می‌‌‌‌شوم از آن‌ها. پنجره را باز می‌کنم، باران می‌بارد. نرمی هوا به آرامی می‌آید و می‌نشیند بر پوست عریانم. اندکی تامل می‌کنم تا سردی این شب سر تا به پایم را مشغول خود کند. طاقت نمی‌آورم و به تیشرت صورتی پناهنده می‌شوم.

بی‌قراری دردآوری دست و پاهایم را کلافه کرده است...

صد و پنجاه و شش

 

پنجره اتاقت بسته است

پرده‌ها را کشیده‌ای

باد می‌گذرد و تو نمی‌شنوی.

این‌گونه دل، تنگ توست...

ساق‌هایی کبود

 

 

دستم به سبز‌ِ خاکستری است. ذهنم روی پاندولی تاب می‌خورد از حالا به فردا، از فردا به دیروز. قلبم این روزها همچون کودکان بیش‌فعال دائم می‌دود، قرار ندارد.

چشمانم را می‌بندم و دندان‌هایم را روی هم می‌سایم. فکم را لمس می‌کنم، سفت و سخت است مثل این روزها، مثل این دقایق.

انگشتانم روی رنگ‌ها ثابت می‌مانند. خاکستری سرد ۳، خاکستری سرد ۲، خاکستری سرد ۱ و پرتاب می‌شوم به جهانی خنثی، بی‌درد، بی‌اشک، بی‌عشق؛ می‌ترسم.

باید برخیزم و لیوانی آب بنوشم...

 

 

اولین روز از زندگی عجیب

 

بیا بگو: ۰۳/۰۲/۰۱

بگم: خب؟

بگی قشنگه...