تلخ است این حقیقت؛
چیزی یا کسی که زمانی تو را آزار داده نمیتوانی دور بریزی
زیرا که در ذهنت سکنی گزیده
در خاطراتت لنگر انداخته
و هر جایی رهسپار شوی همراهیات خواهد کرد.
انگار دردی ابدیست، وصله شده به جانت.
اینکه هر کسی برود یکی دیگر جایگزینش میشود حرف بیهودهای است.
مگر آدمها گلدانند که اگر یکی شکست یک گلدان دیگر بگذاری جای آن و حظش را ببری؟ هر کسی یگانه است، هیچکس شبیه دیگری نیست، طنین هیچ صدایی جای صدای دیگری را نمیگیرد و گرمی دستان هیچکس...
کارهایم تمام شدهاند و یک ساعت مانده است تا رهایی به سمت خانه.
لم میدهم روی صندلی، پاهایم را بلند میکنم میگذارم روی میز، هدفون در گوش و قطعهای از بتهوون که نامش را نمیدانم.
چشمانم را میبندم و بادبزن بنفش هوا را برایم تلطیف میکند...
چه روزهای پر دردی
دلم مورفین میخواهد آقای قاضی!
مریض شدم، الان حدوداً روز ششم است. فکر نمیکنم بیماری حسناتی داشته باشد، مدام روی تخت زیر پتو بودهام و ساعاتی که مجبور به ترک آن میشوم خیلی خستهکننده است برایم. اما خب از حواشی که بخواهم بگویم کاهش وزن ۱.۵کیلویی است و دیگری به محک گذاشته شدن علاقه کسانی که همیشه میگویند دوستت دارم.
_درست است که و من یتوکل علی الله فهو حسبه، ولی من آدمی عادی و زخمخورده هستم خدایا، هستی اما واسطههایت را برایم پررنگ کن.
صدایم کرده بودند طبقه روسا. روبهروی معاون مالی موسسه که نشستم صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم. دستانم میلرزید و دهانم خشک شده بود. خیره شده بودم به لبانش و تا حرفش را بزند جانم درآمد که خانم فلانی جهت تشویق و تشکر از زحماتتان و فلان و بهمان.
یک ورقه رسید جلویم گذاشت برای دریافت کارت هدیه پانصد هزار تومانی و من هنوز دستانم میلرزیدند برای امضا.
بعد از چهار سال وعده و وعید در خصوص پاداش، چنین مقدار ناچیزی را در پوشش هدیه میدادند و من لحظهای از زمان فراخوانده شدن فکر مثبتی نکرده بودم.
لعنت به شماهایی که این چنین تخم ترس و اضطراب را در جان ما کاشتهاید.
۲۱ اسفند بود که به زندگی مبتلا شدم، احتمالاً دوشنبه، شاید هم یکشنبه، به یاد ندارم!
حتماً مامان و بابا ننشسته بودند به صورت منطقی به دلایل بچهدار شدن فکر کنند، بچهدار شدند چون همه بعد از ازدواج بچهدار میشدند. به قول مامان زنها اصلاً ازدواج میکنند که بچهدار شوند، که مادر شوند.
حالا من نشستهام اینجا در شاید گذر از چهارپنجم عمرم، شاید هم دم در مرگ یا هر چه و هیچ فایدهای برای دنیا نداشتهام. دچار روزمرگی زندگی، تقلا برای سیر ماندن، برای دوست داشته شدن، برای رسیدن به آخر خط.
بارها شده از ذهنم عبور کند که اگر میشد تمامش کنم و نگران خشم خدا نباشم؛ اما سریع گذشته است این وسوسه.
اگر نبودم چه خللی در دنیا به وجود میآمد؟ اگر نباشم چه؟
انگار گاهی باید دردی، رنجی به آدمی برسد تا به اوج ضعف و حقارت خود پی ببرد، مثل صبحی که اول اسفند باشد، انگشتانم با در درگیر شوند و به خاطر ضربه محکم به تنها یک ناخن چنان دردی به جانم بنشیند که نقش زمین شوم در مجاورت آسانسور و بنای گریستن بگذارم.
انسان پرمدعا با درد ناخن تمام روزش تلخ میشود،
به همین سادگی.
امشب که بگذرد
صبح اگر بیدار شوم
حتماً زندگیم رنگ دیگری پیدا کرده است.
پ. به خودم نهیب میزنم که اگر فراموش شویم، حتماً ارزش فراموش شدن داشتهایم.
تیشرت صورتی را میپوشم
افقی روی تخت میخوابم
و پخش آهنگ "بالقب خلینی" رو میگذارم روی حالت تکرار
و فکر میکنم روز برفیای که گذشت باید قشنگتر از این حرفها تمام میشد.
یک حقیقتی هست، لااقل در مورد من صدق میکند که بعد از مدتی تلخی و رنجی که به واسطه فردی تحمیل شده، فراموش میشود.
ممکن است گاهی جای آن درد، آن تلخی، آن غم تیر بکشد اصطلاحاً اما دیگر اثر قبلی که موج نفرت را بیدار میکرد، وجود ندارد.
حتماً خوب است، آرامش میدهد، اما فرد آسیبزننده به گمان من هرگز نباید مطلع شود از کاهش سوزی که بر جان نشانده است.
-بدن غم را فراموش نمیکند حتی اگر ذهن دیگر آن را به یاد نداشته باشد.
وقتی رنگ از رخ تمنا در برابر انبوه استیصال جان میدهد،
زن
شکسته
خسته
مصلوب بر اشکی ابدی
زندگی را آه میکشد...
یک وقتها زندگی بنای نشان دادن روی بیرحمترش رامیگذارد،
رنج غیرمادی به دلت چنگ میزند و درد مادی به جیبت.
پیرمرد پس از سالها خدمت راهی درمانگاه شد برای دستکم ده روز و من بیشتر از اینکه نگران هزینه سر پا شدنش باشم، دستم را زیر چانه میزنم و تصور متروی شلوغ و خفه لب و لوچهام را کج میکند.
خلاصه که درد همیشگیاست و الا بذکرالله تطمئن القلوب.
.
مرد حدود ۵۰ سال با موهای جوگندمی بلند زیر شانه
زن جوانتر با موهای پسرانه زیر کلاه
راجع به حجاب اجباری صحبت میکردند.
موقع رفتن ایستادند کنار میزشان و همدیگر را گرم در آغوش گرفتند.
مرد صورت حساب را پرداخت کرد، از کافه بیرون رفتند،
هر کدام به سمتی و داستانشان شاید ادامه دارد در زمانی دیگر
وقتی زن موهایش بلند میشود...
پ.کلمهی فرانسوی «La douleur exquise»
به معنی غم ناشی از دوست داشتن کسی که میدونی هیچوقت نمیتونی داشته باشیش!
رییس بیشعور و بیسواد داشتن درد بزرگی است
رییسی که چون کمتر از تو میفهمد پناه میبرد به تحقیر و تمسخرت در برابر دیگران و من چه اندازه حس سربلندی و رهایی داشتم وقتی در برابر حماقتش تنها سکوت کردم.
دیروز گذرم به خیابان خیام افتاده بود و متوجه شدم چه اندازه هوس قدم زدن دارم در این حوالی، در خیابان پانزده خرداد و عودلاجان.
دور شدهام از بهانه لبخندهای گذری و ناپایدار حتی و هر چه میگذرد انگار زندگی چهره تاریکتری از خود را برجسته میکند؛ از کرونا و آلودگی هوا که بگذریم حالا سرما کشور را به تعطیلی کشانده و همه این مصیبتها لابد به قول آقایان بالانشین به گردن دشمن است و چه میدانیم از سختی رستاخیز و لکنت زبان!!!
قهوه رو ریختم توی فنجونی که دوستش ندارم.
گرفتمش توی دستم
گرماش مطبوع
عطرش عالی
طعم تلخش حس عجیبی بهم میده.
جمعاً حالمو خوب میکنه و همین کافیه،
مهم نیست که خود فنجون رو دوست ندارم...