چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

یا غوثی یا عزرائیل

 

 

آدم‌ها می‌دویدند، من هم همینطور بدون حجاب. رفتیم داخل یک بیمارستان، طبقات بالایی. از پنجره سرتاسری‌ای که داشت موشک‌هایی را می‌دیدم که پرتاب می‌شوند.خانمی گفت این‌ها میخ‌های دفاعی هستند. گفتم پس چرا آمده‌ایم اینجا؟ اینجا را می‌زنند.

دیدم یک موشک مستقیم دارد می‌آید به طرفم و انفجار.

مُردم بدون درد و معلق شدم انگار در فضایی که ابتدا نارنجی و زرد بود و بعد همه‌جا تاریک شد، سیاهِ سیاه.

صدای دلنشین مردی پیچید که گفت، و الان همه چیز شروع شد.

روبه‌‌رویم دفتری بزرگ با جلد چرمی ورق خورد و روی صفحه اول ایستاد.

از خواب پریدم در حالی‌که قلبم به‌شدت می‌تپید.

 

۵۲ هرتز

 

خودمو تو این شب تاریک بغل می‌کنم و در گوشش می‌گم، اشکاتو پاک کن‌‌.

یک کلونازپام بخور و بخواب، بلکم خوابشو دیدی و چشم‌هاشو بوسیدی...

 

 

زن همچنان می‌خواند، آزادی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک زمانی به‌قول شاعر گفتنی در امتداد دستانم بندری بود برای آرامش

حالا تنها رگ‌های برجسته حاکی از خستگی گذر عمر...

 

پ.فردا ۲۵ شهریور، یک سال پس از ژینا.

 

بذار غر بزنم، خب؟

 

دوست داشتن پدیده غریبی است. فکر می‌کنی موهبتی است مثل نفس کشیدن، همیشه با تو می‌ماند تا زنده‌ای، اما ای دل غافل که می‌تواند به ناگاه مثل برگی خشکیده از تو جدا شود، به خاک افتد و هرگز باز نگردد.

عشق را نثار آدمیزادی می‌کنی که ماندنی نیست و او با رفتنش دلت را می‌برد و تمام، این عطیه الهی از تو بازپس گرفته شده است.

نجوایی هر شب تکرار می‌شود انگار:

لست لی ولکنّی أحبک 

ما زلت أحبک وحنینی إلیک یقتلنی... 

 

 

 

 

۱۴ روی ۱۰

 

سلام بر مرض جدید

سلام بر فشار خون بالا

و الحمدالله علی کل حال.

 

داشتم به صداها فکر می‌کردم، چه صداهایی حال منو خوب می‌کرده، چه صداهایی حالمو خوب می‌کنه.

مثلاً 

صدای پدرجان که می‌گفتن، فاطمه خانوم! برو خرمالو بچین، وقتشه

صدای نجمی‌جون وقتی شعر می‌خوندن یا وقتی تیکه می‌انداختن بهم که شدی شیشه نوشابه از لاغری

صدای پرستوها تو پاییز دم غروب

صدای خش‌خش برگ‌ها زیر کفش

خرد شدن چیپس زیر دندون

قرچ کنده شدن ژله از توی کاسه

صدای حرف زدن نوزادها تو چهار ماهگی

اذان ابوزید، ناله تار محمدرضا لطفی

 اس‌ام‌اس واریز پول

سوت قطار به سمت مشهد

صدای آب، آخ صدای آب چه بارون باشه، چه رودخونه و چه دوش حموم.

قشنگ‌ترین صداها وقتیه که صدات کنه به اسم، کسی که دوسش داری، از پشت سرت، پای تلفن، پیغام صوتی واتس‌اپ.

 امان خدایا...

 

 

من بودم و دلی و هزاران شکستگی

 

دیشب حوالی میدان انقلاب بودم، آذر، قدس، ایتالیا و جوان‌هایی که با لباس‌های گشاد و موهای رها بدون هیچ شرارتی چرخ می‌زدند در خیابان‌ها در یک قدمی انبوه نیروهای انتظامی که الحق رعب‌آورند...

دیشب دلم درد داشت و سر که می‌چرخاندم جوانی گذشته‌ام انگار رخ‌نمایی بیشتری می‌کرد. به جای خالی کافه‌نزدیک نگاه می‌کردم و روزهایی زنده می‌شدند که در اوج سختی آنجا می‌نشستم و در تنهایی خداخواسته‌ام مثل امروز به مردم چشم می‌دوختم و برای فردایی که حالا گذشته من است داستان می‌ساختم. آن زمان اندیشه‌ام این بود که خدا خلقتش را بر تنهایی آدم بنا نکرده و حال می‌خندم به ذهنیت بچه‌گانه‌ام.

روز جمعه خود را ...

 

مردمک‌های بیقرار

 

 

نان سنگک یخ‌زده سق می‌زنم و اشک‌هایم بالش سفت زیر سرم را خیس می‌کند. با خودم فکر می‌کنم ترک دیدار با تراپیست و قرص‌هایش شاید ایده بدی بوده است.

کمرم تیر می‌کشد، پاهایم و سری که دستمالی مترسک‌وار بر آن‌ جا خوش کرده است.

دستم از سردی سنگک یخ می‌کند.

فردا باید پشت میز ویراستاری بنشینم با همین حال خراب، با همین چشمان نم‌دار ولی دلخوشم به اتاق خالی و این‌که مجبور نیستم سر هر حرف پیش‌پا افتاده‌ای بغضم را ببلعم.

در عجبم که دنیا چقدر خالی از آدم بود و نمی‌دانستم...

 

 

دژم

 

تیشرت صورتی را می‌پوشم و می‌خزم روی تخت،

مچاله می‌شوم مثل جنینی که می‌خواهد به مادرش برگردد؛

می‌خواهم برگردم و گمان ببرم تمامی روزهایی که پشت سر گذاشتم خوابی عمیق بوده است.

وقتی تب داری، رُز متعفن می‌شود

 

 

۱)داد بزن

فریاد بزن

ناسزا بگو

و من همه این‌ها را می‌گذارمم به پای دوستت دارم‌هایی که گفتی و جوابی نشنیدی.

۲)می‌گوییم دنیای بی‌رحمی است و یادمان می‌رود دنیا بدون آدم‌های بی‌رحم چنین نمی‌شد و من یکی از هزارانی هستم که مردم گمان می‌برند سنگی به جای دل در من نهادینه شده است.

مردم به گمان‌های‌شان دلخوشند، به تصاویری که از دیگران می سازند و این‌گونه خود را تبرئه می‌سازند.

۳)من همان اندازه بی‌رحمم که بی‌رحمی دیده‌ام و شاید کمی بیشتر تا بتوانم در طوفان بعدی کمی کم‌تر خم شوم.

۴)و اما بعد...

 

پ.۷ سال گذشته و هنوز کابوس می‌بینم

http://shortny.ir/3xX

 

 

 

 

 

جمعه‌ها را باید از تقویم بیرون کشید

 

یک قسمتی از من درد می‌کند که نمی‌توانم برایش نامی بگذارم،

که بگویم کجاست، که بگویم جنس دردش مانند سردرد است یا دلدرد.

یک قسمتی از من درد دارد که صدایی ندارد، توضیحی ندارد، بی‌حوصله است و فکر می‌کنم می‌خواهد همین طور کنجی داشته باشد برای خودش و کسی او را نشناسد.‌..

گلوگاهم را ببوس

 

 

توقع دارم صبح روز تعطیل لااقل دو ساعت بیشتر از روزهای معمول هفته بخوابم، اما جیغ جیغ پرستوها نمی‌گذارد و البت که زیبایی آسمان.

گاهی فکر می‌کنم خدا آسمان را خلق کرد تا عاشقی از یاد انسان نرود.

 

 

فراموشی، بخیه است

 

 

تلخ است این حقیقت؛

چیزی یا کسی که زمانی تو را آزار داده نمی‌توانی دور بریزی

زیرا که در ذهنت سکنی گزیده 

در خاطراتت لنگر انداخته

و هر جایی رهسپار شوی همراهی‌ات خواهد کرد.

انگار دردی ابدیست، وصله شده به جانت.

 

روماکام روزی سه بار

 

این‌که هر کسی برود یکی دیگر جایگزینش می‌شود حرف بیهوده‌ای است.

مگر آدم‌ها گلدانند که اگر یکی شکست یک گلدان دیگر بگذاری جای آن و حظش را ببری؟ هر کسی یگانه است، هیچکس شبیه دیگری نیست، طنین هیچ صدایی جای صدای دیگری را نمی‌گیرد و گرمی دستان هیچ‌کس...

برشی از روز

 

کارهایم تمام شده‌اند و یک ساعت مانده است تا رهایی به سمت خانه.

لم می‌دهم روی صندلی، پاهایم را بلند می‌کنم می‌گذارم روی میز، هدفون در گوش و قطعه‌ای از بتهوون که نامش را نمی‌دانم.

چشمانم را می‌بندم و بادبزن بنفش هوا را برایم تلطیف می‌کند...

برایم غریب بمان

 

چه روزهای پر دردی

دلم مورفین می‌خواهد آقای قاضی!

بومرنگ

 

مریض شدم، الان حدوداً روز ششم است. فکر نمی‌کنم بیماری حسناتی داشته باشد، مدام روی تخت زیر پتو بوده‌ام و ساعاتی که مجبور به ترک آن می‌شوم خیلی خسته‌کننده است برایم. اما خب از حواشی که بخواهم بگویم کاهش وزن ۱.۵کیلویی است و دیگری به محک گذاشته شدن علاقه کسانی که همیشه می‌گویند دوستت دارم.

 

_درست است که و من یتوکل علی الله فهو حسبه، ولی من آدمی عادی و زخم‌خورده هستم خدایا، هستی اما واسطه‌هایت را برایم پررنگ کن.

 

هشت هزار و هشتصد و هشتاد و هشت

 

صدایم کرده بودند طبقه روسا. روبه‌روی معاون مالی موسسه که نشستم صدای ضربان قلبم را به وضوح می‌شنیدم. دستانم می‌لرزید و دهانم خشک شده بود. خیره شده بودم به لبانش و تا حرفش را بزند جانم درآمد که خانم فلانی جهت تشویق و تشکر از زحمات‌تان و فلان و بهمان.

یک ورقه رسید جلویم گذاشت برای دریافت کارت هدیه پانصد هزار تومانی و من هنوز دستانم می‌لرزیدند برای امضا.

بعد از چهار سال وعده و وعید در خصوص پاداش، چنین مقدار ناچیزی را در پوشش هدیه می‌دادند و من لحظه‌ای از زمان فراخوانده شدن فکر مثبتی نکرده بودم.

 

لعنت به شماهایی که این چنین تخم ترس و اضطراب را در جان ما کاشته‌اید.

 

 

خیلی‌سالگی

 

 

۲۱ اسفند بود که به زندگی مبتلا شدم، احتمالاً دوشنبه، شاید هم یکشنبه، به یاد ندارم!

حتماً مامان و بابا ننشسته بودند به صورت منطقی به دلایل بچه‌دار شدن فکر کنند، بچه‌دار شدند چون همه بعد از ازدواج بچه‌دار می‌شدند. به قول مامان زن‌ها اصلاً ازدواج می‌کنند که بچه‌دار شوند، که مادر شوند.

حالا من نشسته‌ام این‌جا در شاید گذر از چهار‌پنجم عمرم، شاید هم دم در مرگ یا هر چه و هیچ فایده‌ای برای دنیا نداشته‌ام. دچار روزمرگی زندگی، تقلا برای سیر ماندن، برای دوست داشته شدن، برای رسیدن به آخر خط.

بارها شده از ذهنم عبور کند که اگر می‌شد تمامش کنم و نگران خشم خدا نباشم؛ اما سریع گذشته است این وسوسه.

اگر نبودم چه خللی در دنیا به وجود می‌آمد؟ اگر نباشم چه؟

 

 

 

 

 

شربت آبلیمو در یک قدمی خواب

 

انگار گاهی باید دردی، رنجی به آدمی برسد تا به اوج ضعف و حقارت خود پی ببرد، مثل صبحی که اول اسفند باشد، انگشتانم با در درگیر شوند و به خاطر ضربه محکم به تنها یک ناخن چنان دردی به جانم بنشیند که نقش زمین شوم در مجاورت آسانسور و بنای گریستن بگذارم.

انسان پرمدعا با درد ناخن تمام روزش تلخ می‌شود،

 به همین سادگی.