امشب که بگذرد
صبح اگر بیدار شوم
حتماً زندگیم رنگ دیگری پیدا کرده است.
پ. به خودم نهیب میزنم که اگر فراموش شویم، حتماً ارزش فراموش شدن داشتهایم.
تیشرت صورتی را میپوشم
افقی روی تخت میخوابم
و پخش آهنگ "بالقب خلینی" رو میگذارم روی حالت تکرار
و فکر میکنم روز برفیای که گذشت باید قشنگتر از این حرفها تمام میشد.
یک حقیقتی هست، لااقل در مورد من صدق میکند که بعد از مدتی تلخی و رنجی که به واسطه فردی تحمیل شده، فراموش میشود.
ممکن است گاهی جای آن درد، آن تلخی، آن غم تیر بکشد اصطلاحاً اما دیگر اثر قبلی که موج نفرت را بیدار میکرد، وجود ندارد.
حتماً خوب است، آرامش میدهد، اما فرد آسیبزننده به گمان من هرگز نباید مطلع شود از کاهش سوزی که بر جان نشانده است.
-بدن غم را فراموش نمیکند حتی اگر ذهن دیگر آن را به یاد نداشته باشد.
وقتی رنگ از رخ تمنا در برابر انبوه استیصال جان میدهد،
زن
شکسته
خسته
مصلوب بر اشکی ابدی
زندگی را آه میکشد...
یک وقتها زندگی بنای نشان دادن روی بیرحمترش رامیگذارد،
رنج غیرمادی به دلت چنگ میزند و درد مادی به جیبت.
پیرمرد پس از سالها خدمت راهی درمانگاه شد برای دستکم ده روز و من بیشتر از اینکه نگران هزینه سر پا شدنش باشم، دستم را زیر چانه میزنم و تصور متروی شلوغ و خفه لب و لوچهام را کج میکند.
خلاصه که درد همیشگیاست و الا بذکرالله تطمئن القلوب.
.
مرد حدود ۵۰ سال با موهای جوگندمی بلند زیر شانه
زن جوانتر با موهای پسرانه زیر کلاه
راجع به حجاب اجباری صحبت میکردند.
موقع رفتن ایستادند کنار میزشان و همدیگر را گرم در آغوش گرفتند.
مرد صورت حساب را پرداخت کرد، از کافه بیرون رفتند،
هر کدام به سمتی و داستانشان شاید ادامه دارد در زمانی دیگر
وقتی زن موهایش بلند میشود...
پ.کلمهی فرانسوی «La douleur exquise»
به معنی غم ناشی از دوست داشتن کسی که میدونی هیچوقت نمیتونی داشته باشیش!
رییس بیشعور و بیسواد داشتن درد بزرگی است
رییسی که چون کمتر از تو میفهمد پناه میبرد به تحقیر و تمسخرت در برابر دیگران و من چه اندازه حس سربلندی و رهایی داشتم وقتی در برابر حماقتش تنها سکوت کردم.
دیروز گذرم به خیابان خیام افتاده بود و متوجه شدم چه اندازه هوس قدم زدن دارم در این حوالی، در خیابان پانزده خرداد و عودلاجان.
دور شدهام از بهانه لبخندهای گذری و ناپایدار حتی و هر چه میگذرد انگار زندگی چهره تاریکتری از خود را برجسته میکند؛ از کرونا و آلودگی هوا که بگذریم حالا سرما کشور را به تعطیلی کشانده و همه این مصیبتها لابد به قول آقایان بالانشین به گردن دشمن است و چه میدانیم از سختی رستاخیز و لکنت زبان!!!
قهوه رو ریختم توی فنجونی که دوستش ندارم.
گرفتمش توی دستم
گرماش مطبوع
عطرش عالی
طعم تلخش حس عجیبی بهم میده.
جمعاً حالمو خوب میکنه و همین کافیه،
مهم نیست که خود فنجون رو دوست ندارم...
انار را که به دست میگیری و شروع به فشردنش میکنی تا دانه دانه یاقوتهایش جان دهند و بعد که رهایش میکنی و به فراموشی میسپاریاش، مثل همان زمانی میشود که "دل" تنگ شده است.
انار منتظر نیشتری است تا
تمامی عصاره خونین خود را به رخ پیرامونش بکشد
دل منتظر یک تلنگر برای از هم پاشیدن.
بعد از سه روز در پیله خود بودن، صبح را با رقص(اگر بشود اسمش را رقص گذاشت) با موسیقیهایی که اطراقشان در گوشی من شوخی است و باید دست به دامان اینترنت شد، شروع کردم. یک فنجان اسپرسو و دوش و این حقیقت که هیچکس نمیتواند به داد آدم برسد، که سگ سیاه نامیدن افسردگی کم لطفی است، بلکم غول بی شاخ و دم.
انسان نیرویی عظیم دارد برای شاد شدن، برای به حد مرگ غمگین شدن و در این جبر زندگی "شایدها" و "ای کاشها" بلای جان خورشید درون هستند و...
*کافونه (cafune)، یه کلمه پرتغالی برزیلیه و جزو منحصر به فردترین کلمات دنیاست به معنی "حرکت دادن نرم انگشتان میان موهای کسی که دوستش داری''
درد که زبانه میکشد تا جانم را بسوزاند
بعضاً تسکیندهندههای قرمز و آبی میروند در نقش اسمارتیزهای کودکی،
لااقل آنها طعم خوشی داشتند حتی برای لحظههای کوچک.
سریالهای عاشقانه و کمخرج ترکی هم حواسم را پرت نمیکنند.
درد مفتخر قد افراشته میکند و من هر آن مچالهتر به سان جنینی در تاریکی اتاق غرق میشوم.
اینجاست که نقش خیال برجستهتر و تنهاییام را به رخ میکشد...
شاید دو سال قبل اگر در چشمانم نگاه میکرد و میپرسید
"الان داری به چی فکر میکنی؟"
فوراً سفره دل باز میکردم، اما از مزایای پیرتر شدن همین بس که
سکوت را میآموزی و به لبخندی بسنده میکنی.
من مسوول فکر آدمها نیستم
هیچ وقت نبودم اما بعضاً فراموش میکنم
غصهدار میشوم که چرا طرف مثلاً آن طوری فکر میکند
چرا راجع به من قضاوت کرد
چرا دنیایش حقیر است.
بعد کمی زمان میبرد به خودم بیابم که هی! بگذر،
دنیا دارد تمام میشود، تمام میشویم.
به آسمان نگاه کن، ابری است، باران دارد نزدیک میشود...
خیابان سعدی بعد از زیرگذر:
، شلوغ، بوق، ماموران امنیتی یا یگان ویژه،
شلیک گاز اشکآور پشت سر هم،
مردمی که فرار میکردند و چشمانشان را دستهایشان میفشردند،
مردمی که ناسزا میگفتند،
زنی گریه میکرد،
مردی هودیاش را کشید روی صورتش.
کمی جلوتر سر خیابان قائدی:
نیروهای بسیج باتون به دست با لباسهای مخصوصشان
خیابان را بسته بودند،
فریاد میزدند سر مردم،
فریاد میزدند سر ماشینها،
چهرههایشان حتی از ماموران ترسناکتر و خشنتر بود.
خیابان قائدی:
مردم عصبانی
دو سطل آشغال را جلوی چشمم آتش زدند ،
شروع کردند به شعار مرگ بر د ی ک ت ا و ر سر دادن
همگی ماسک داشتند
خیابان را بستند...
پ.روتشکیام را عوض کردم و طبق معلوم صورتم را گذاشتهام روی خنکی آن. چشمانم را میبندم و به چهرهای فکر میکنم که دوستش دارم.
۳۵ دقیقه معطلم کرد اقای دکتر داروخانه تا فاکتور داروهای سه روز پیش را برایم پرینت بگیرد.
۳۵ دقیقه معطلم کرد چون فقط پرینت میخواستم که به امور مالی اداره ثابت شود دکتری که برایم دو روز استعلاجی نوشته دروغی نبوده و حتماً دارو هم داده بوده است!
۳۵ دقیقه در خنکای شب پاییز چک چک عرق سرد ریختم و ضعف تمام تنم را بغل کرد.
۳۵ دقیقه که تمام شد نگاهی به من انداخت که سرم را به دیوار تکیه داده بودم و نگاهش میکردم.
پ. وی: ببخشید معطل شدی.
من: 😐
وی: حالا اینقدر مظلوم نگام نکن.
من: حالم بده.
وی: شرمنده به خدا.
من:😭
دوید سمتم. کات.