موبایل که این عکس را برایم یادآوری کرد تازه هوای پاییز را حس کردم.
حدود یک سال پیش بود که دوستی نه چندان قدیمی-نه چندان جدید من را به خیابانی برد که منزل صادق هدایت آنجا قرار دارد. خب طبق معمول خیلی جاهای باارزش دیگر درش بسته بود و نمیشد داخل شد، انگار کن آن را انداخته باشند ته گنجهای در زیرزمینی نمور تا فراموش شود.
به زحمت از شکافهای در داخل حیاط دیده میشد. زیبا بود اما نه به خاطر زیباییاش من غصهدار غریبی این بنا و باز هم بگویم خیلی بناهای دیگر هستم که به سبب نام صاحبانشان محکومند به تخریب تدریجی تا صادق هدایتها فراموش شوند؛ و چه کوتهفکر آنان که با این طرح میخواهند به ج.ا و دین ساختگی خودشان جان دهند.
تاریخ و گذشتگان ادبی، هنری و امثالهم جزو هویت ما هستند...
دمنوش تخم گشنیز+آویشن و عناب درست کردهام
نشستهام زیر پتو
با روسری که محکم به پیشانیام بستهام و
فکر میکنم روزی که مرخصی میگیرم نباید این طوری باشد که
از درد سر و صورت که با درد قاعدگی دو چندان شده به خودم بپیچم، آزیترومایسین ببلعم و به چند ساعت دیگر که باید بعد دو هفته باز آمپول تزریق کنم بندیشم و آه...
پ.روزهای خندیدن ما کی میرسد آقای قاضی؟
مدتی است هر روز صبح بیست دقیقه قبل از شروع کار روزمرهام
کتاب میخوانم و بعد مینشینم به تماشای کلاغها.
هر روز ۷ تا ۸ تا هستند که منقارشان را به شاخهها میکشند،
اطراف سطل میچرخند و گاهی به هم میپرند.
سعی میکنم چیز متفاوتی از رفتارشان پیدا کنم تا بفهمم دلیل اینکه میگویند کلاغها بسیار باهوشند چیست، تا الان که چیزی پیدا نکردهام.
دیدن کلاغها اندکی باعث میشود فراموش کنم که این روزها چقدر همه در سختی رزق و روزی گرفتارند
فراموش کنم ۹ روز از ریزش متروپل و مرگ ۳۴ نفر گذشته است و الی ماشاالله...
_ به خودم دروغ میگویم، چیزی فراموش نمیشود.
دختر و پسر در دهه سوم زندگی به نظر میرسند.
پسر اسمشان را میگوید و منشی بعد از کمی نگاه کردن به دفتر میگوید، شما وقت نگرفتهاید.
پسر سعی میکند خودش را کنترل کند؛ منشی اصرار دارد که وقت نگرفتهاند.
آنها با دلخوری میروند.
شاید منشی سهلانگاری کرده باشد، یعنی پسر و دختر جوان دروغ میگفتند؟
۱۱بهمن۱۴۰۰
مطب دکتر سرافراز(تیروئید)
تو کمان کشیده و در کمین
ژلوفن
گاباپنتین با نصف لیوان آب
همهی غمم بود از همین
دردی که تموم که نه،کم هم نمیشه.
بخون محمدرضا، روحت شاد
تب دارم انگاری، گر گرفتم....
از امروز حدود ۷:۳۰ صبح وارد مرحله سخت دیگری از زندگی شدم.
گاهی شروع داستانها با یک خداحافظی است و
اشکهای بیصدایی که لابلای شر و ورهای اتاق خبر گم میشوند؛
طبقه چهارم، انتهای الوند...
(این داستان در تاریخ ۵مهر۱۴۰۰ منقضی شد)
ملحفه تخت رو عوض کردم و روبالشتیها
هر وقت این کار رو میکنم،
دراز میکشم روی تخت
فقط بخاطر آرامشی که ملحفه نو و تمیز بهم میده
بویی که بوی انسان نیست
بوی پودر، بوی مایع لباسشویی.
عاشوراست، دومین عاشورایی که کرونا ما را در خانههایمان زندانی کرده
قریب به ۶۰۰نفر روزانه میمیرند
مرگ بر اثر کرونا در ایران ۷۵ برابر کل دنیاست
به محض پایان دوره ریاست جمهوری حسن روحانی و آمدن ابراهیم رئیسی،
میزان واکسیناسیون بالا رفت!
اما این بازی کثیف سیاست دیر به نفع حمایت از مردم رنگ عوض کرد،
حمایتی نمایشی با بوی تعفن
امروز خبر درگذشت ۴ نفر از آشناهایمان را شنیدم
عادی نمیشود ولی
هربار با شنیدن فوت یک کرونایی، داغ از دست دادن نجمیجون تازه میشود.
فکر میکنم این دنیا هرگز دوباره جایی دوست داشتنی برای زندگی نخواهد شد.
حالم خراب، گفتم چند صفحه کتاب بخونم
یک دفعه دیدم بغضم ترکید.
آخه “درجستجوی معنا” انتخاب خوبی نبود…
پ. اوضاع کشور به طور کامل گُهمرغیِ.
اگه یه وقتی بهم بگه حالم خوش نیست
حوصله ندارم
بهش میگم دردت به جونم
شاید کاری ازم برنیاد، ولی بگو چته
بعدش با هم بیحوصله شیم
بعدش با هم غصه بخوریم.
آقای قاضی! حالم خوش نیست
ولی کسی بهم نمیگه بیا با هم گریه کنیم…
وقت ندارم به خستگیم فکر کنم
بهترین ساعتای روزم همین ۱۱،۱۲شبه
همین پناه بردن به تخت،به بالشت، به خنکای کولر
نمیفهمم چی میخورم
چی میخونم
چه میگم
کاش زودتر تموم شه این روزای انتخابات مسخره
کاش این ترم زودتر تموم شه
دلم میخواد لش کنم گوشه مبل، هی فیلم ببینم، کتاب بخونم
دلم میخواد اصلاً حوصلهم سر بره، چه کیفی داره
وقت ندارم به خستگیم فکر کنم
وقت ندارم به دوست داشتن فکر کنم.
پ.کرونا=مرگ=۱۷۰نفر
پنجشنبه است. فکر میکردم این آخر هفته به کارهای درسیام تا حدی میرسم.
اشتباه فکر میکردم. حوصلهای نبود.
کمی خانه را تغییر دکوراسیون دادم، بعد نشستم به تماشای آن. چه سکوتی...
دلم میخواست عصر پنجشنبه وقتی صدای پرستوها بلند میشود
قهوهای دم کنم و با کسی که حتماً دوستش داشته باشم بنشینیم به
نوشیدن و حرف زدن و اگر سایهی سیاه کرونا بر تهران سایه نینداخته بود
برویم خیابانها را قدم بزنیم
من از زیبایی خانههای کلنگی جا مانده حض ببرم،
عکس بیندازم از آن عکسها که هیچ عکاسی نیم نگاهی هم به آنها نمیاندازد
بعد برویم در یک فستفودیِ مرگ ساندویچی بخوریم و
شب خسته و سبک به خواب بروم.
صدای جیغ پرستوها میآید
قهوه نیست
دوست نیست
برمیگردم به مشقهای کسلکنندهام.
یک سال پیش
از ماشینم پیاده شدین
رفتین توی اون بیمارستان لعنتی
و دیگه ندیدمتون....
۱۳اسفند
چسبیدم به شوفاژ،
چای هل را گذاشتم روی میز کنارم،
پتو را کشیدم روی پایم و
بسمالله، کتاب را باز کردم که
صدایم زد، “فلان چیز شروع شد، بیا ببین”.
گفتم از همینجا میبینم.
لحن مظلومانهای گرفت و گفت
“بیایید کنار من با هم ببینیم”،
کتاب را بستم.
همینطور که ظرفها را میشستم
در ذهنم نقشه میکشیدم که
بعد بروم دیگر درس بخوانم.
آمد دم آشپزخانه
با چهار جعبه بازی متنوع،
با همان لحن،
اینبار گردنش را هم خم کرده بود که،”بازی کنیم؟”
دو بازی را بردم،
دو بازی شکست خوردم.
دیگر وقتم برای خودم بود.
پیغام آمد ساعت هشت آنلاین باش،
دلمان تنگ شده، دیدار تصویری فامیلی.
ساعت از ده شب گذشته و
مغزم یاریم نمیکند برای خواندن...
وقتی همهجا بحث نبودن قلمهای انسولین
پیچیده بود و بیماران دیابتی سراپا استرس بودند،
فکر نمیکردم داروی ایرانی که من مصرف میکنم هم ، کمیاب شود.
بابا طبق معمول، همان داروخانه خاص همیشگی رفته بودند که دارویی تحویل داده نشد.
سومین داروخانه، به طرفه رفتند که اصلاً در لیست داروخانههای دارای این دارو نیست.
بعد از حدود دو ساعت معطلی
دارو را داده بودند.
ترسیدم، ترسی طبیعی
از روزهای آیندهای که در انتظارمان است.
از قیمت ارز، سکه، ماشین، ملک،
از قحطی دارو و کسی چه میداند
از گرسنگی شاید.
اما جهالت انسانها و خوی وحشیگریشان
از همه چیز ترسناکتر است.
تمام دنیا با کشور من دشمناند
کاش لااقل ما به اصطلاح آدمهای بافرهنگ ایرانی
به جان یکدیگر نیفتیم.
پ.دو روز از عمه شدنم میگذرد.
دینای قشنگم! به این دنیای ترسناک خوشآمدی.
۷:۱۷ صبح جمعه بیدار میشوم و
کمی عصبانی از این ساعت بدن که
عقلش قد نمیدهد صبح روزهای تعطیل
باید بیشتر خوابید.
گوشی را طبق معمول چک میکنم
قبل از ترک رختخواب.
#محمود_احمدی_نژاد که زمانی دردانهی
شخص اول مملکت بود،
با شبکه به قول خودشان معاند رادیو فردا مصاحبهای تصویری داشته است.
نمیروم دنبال دیدن و شنیدن مصاحبه.
از جایم بلند میشوم و روی تخت
نشسته باقی میمانم.
چشمانم هنوز درست نمیبینند،
چرا فکر میکنم بعد از سه روز اختلال در بینایی
و سردردهای وحشتناک، باید معجزه رخ میداد؟!
گرسنهام اما دلم یک حمام گرم میخواهد.
یک لیوان شیر را در ماکرویو میگذارم تا ببینم جوش میآید یا نه،
که اگر سالم مانده به جای قهوه
با کلوچهای بخورم قبل از خراب شدنش.
دستانم را در جیبهای حولهام پنهان میکنم و
خیره میمانم به شیر تا قبل از سر رفتن،
در ماکرویو را باز کنم.
سالهاست این حوله را دارم اما
تا به حال دستم را در جیبش نکرده بودم.
به موهایم روغن آرگان میزنم تا حالت فرش حفظ شود.
به چشمانم در آیینه نگاه میکنم،
به خطی که کنار لبم افتاده و صدای شجریان میآید که،
مستان سلامت میکنند...
قرآن را باز میکنم.
سوریهی یوسف میآید.
این آیه:
قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ
فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ «64»
یک، منتظر جواب تست #کرونا هستم.
دو، دلم تنگ شده،خیلی.
سه، امروز پسری با چشمان سبزآبی به دنیا آمد.
چهار،انبار مواد منفجره در کنار ساحل #بیروت منفجر شد و
تا الان گفته شده ۶۳ نفر جان دادند.
پنج، امروز هم بیشتر از ۲۰۰نفر از کرونا در ایران...
پ. دنیا! تمام شو!
مست خوابم، یک خلسهی تهوع آور،
یک بیحالی خودخواسته وقتی
۲:۲۰دقیقه نیمه شب خوابم تمام شد .
بوی کدوی سرخ کرده خانه را بغل زده است.
تن به باد کولر سپردهام و
حرفهای تازهای از موراکامی میخوانم.
میخوانم و نمیخوانم،
بیدارم یا به خواب رفتهام.
نفست به سختی بالا میآید،
به خواب میروی،
بیداریت درد میکشد،
آغوشت سرفه میکند.
کجای جهان صورتت را پوشاندهای...
صدای بشقابها میآید، صدای آب.
فردا زندهام؟
پ.کرونا همچنان قربانی میگیرد.
دنیا بسیار آشفتهست، ایران نیز.
#دلار از مرز ۲۶هزار تومان گذشت،
سکه را دیگر نگویم برایت.
کار از گریه و استرس فراتر،
انگار همه دچار خلسه شدهایم.
نفرت یا بدتر از آن بیتفاوتی
گریبان خیلیهایمان را گرفته است.
ویروس #کووید_۱۹
سایهی مرگبارش را گسترده و
روز به روز قربانی بیشتری میگیرد.
خیلی از مراکز تعطیل
و
آغوشها در قرنطینهاند.
حدود ۴ ماه از پرواز نجمیجونم میگذرد
هنوز یک دل سیر، سینه به سینهی هم
نگریستهایم.
باورم نمیشه و چون باورم نمیشه
نمیتونم زیاد چیزی بنویسم.
فقط اینکه
امروز اول فروردین۱۳۹۹ بود که
#کرونا نجمیجون قشنگ منو گرفت.