چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

هشت هزار و هشتصد و هشتاد و هشت

 

صدایم کرده بودند طبقه روسا. روبه‌روی معاون مالی موسسه که نشستم صدای ضربان قلبم را به وضوح می‌شنیدم. دستانم می‌لرزید و دهانم خشک شده بود. خیره شده بودم به لبانش و تا حرفش را بزند جانم درآمد که خانم فلانی جهت تشویق و تشکر از زحمات‌تان و فلان و بهمان.

یک ورقه رسید جلویم گذاشت برای دریافت کارت هدیه پانصد هزار تومانی و من هنوز دستانم می‌لرزیدند برای امضا.

بعد از چهار سال وعده و وعید در خصوص پاداش، چنین مقدار ناچیزی را در پوشش هدیه می‌دادند و من لحظه‌ای از زمان فراخوانده شدن فکر مثبتی نکرده بودم.

 

لعنت به شماهایی که این چنین تخم ترس و اضطراب را در جان ما کاشته‌اید.

 

 

  • فاطم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی