چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

ندیدنش بهتر از نبودنشه؟ زر مفت!

 

 

اینقدر حال مملکت خراب است که 

از من نخواه خوب باشم،

خوب‌تر از این باشم مگر می‌شود؟

این سال را نحصی گرفته است و

هی کش می‌آید و

این زمستان طولانی تمام نمی‌شود.

راستی تو کجایی وقتی

 منِ سیستم ایمنی بدن‌ضعیف هر روز

 با استرس گرفتن این ویروس مدرن معلوم الحال

 که در گوشی بگویم

انگار با مسافران فلان هواپیمای از ما بهتران،

همان‌ها که می‌گویند همین مملکت مریض

به دست آنها می‌چرخد که نه، لنگ می‌زند،

آمد و نشست به سر و صورت آدم‌های...

بگذریم.

 

بهار دم در نشسته است ولی

بعید بدانم

کسی اصلا منتظرش باشد.

 

پ.حدود ۲۰نفر تا امروز به دست #کرونا مردند.

 

 

 

من عجیب از روزگار رنجیده‌ام

 

 

 

 

وقتی گفت، “تو را زنی دیدم که هنرمندی‌ست بسیار سختی کشیده و

دلش می‌خواهد آینده را خودش بسازد اما خسته است”،

فهمیدم تمام تلاش من برای حفظ چهره‌ای سرخوش و قوی،

بیهوده بوده است چرا که یک غریبه در اولین دیدار

به عمق خستگی من به راحتی پی برد.

 

پ۱. خوابیدن زیاد، تماشای فیلم، ساز زدن، نقاشی و

خواندن کتاب از خفگی در روز تعطیل چیزی کم نمی‌کند.

 

پ۲. تنهایی به مراتب بهتر از بودن با

مردمانی است که قداست عشق و اعتماد را به لجن می‌کشند.

 

خودمان را نجات دهیم

 

فارغ از حمام که می‌شوم، پوستم را آغشته به آبرسان جدیدی که گرفته‌ام کرده،

بدنم معطر به بادی اسپلش شده،

لباس پوشیده و موهایم راخشک می‌کنم. راضی‌ از رسیدگی به فاطمه بدون اینکه منتظر

کسی باشد.

می‌گویم وقتش رسیده است.

سه پایه را گرد گیری می‌کنم و میروم سراغ رنگ‌هایی که ده سال است گوشه کمد

 جا خوش کرده‌اند.

درهای تیوپ‌ها را به سختی باز می‌کنم و خدا را شاکرم که مارک خوب آنها جواب داده

و هیچ کدام خشک نشده‌اند.

آن سال‌ها آدم معمولی مثل من می‌توانست رنگ روغن وینزور بخرد و

نگران قیمتش نباشد،

این سال‌ها شاید باید به رنگی معمولی‌تری فکرکرد.

 

 

 

قهوه می‌ریزم، محمدرضا لطفی می‌نوازد و من دست به قلم‌مو می‌شوم.

 

 

 

۲۵نوامبر

 

 

هنوز دردها یادم نرفته است.

هنوز روضه‌ی حضرت زهرا که می‌شنوم،

یادم می‌آید به تلخی، که برایم روضه خواندی و

چند روز بعد سیلی تو بر صورتم...

هنوز یادم نرفته است قدرت دست‌هایت را روزها پس از دیگری.

 

 

#نه_به_خشونت_علیه_زنان

هشتگ آزادی

 

 

 

 

بنزین که قیمتش را کردند سه برابر، یکی دو روز بعد از آن 

اینترنت را هم قطع کردند،

یعنی چیزهایی که فکر می‌کردند برای‌شان خطرناک است و

پایه‌های حکومت‌شان را سست می‌کند،

از دسترس مردم خارج ساختند، مثل شبکه‌هایی که با آنها حالت را می‌پرسیدم.

امروز سه‌شنبه بود و الان سه روز بیشتر است که خیلی‌ها مثل من 

احساس می‌کنند جایی گیر افتاده‌اند مثل شعب ابیطالب.

بانک‌ها آتش گرفت، فریادهایی که زده و خون‌هایی که ریخته شد.

خیلی‌ها را کشتند،‌اندکی از خودشان هم در درگیری‌هااز دنیا رفتند.

 

و من دلم می‌خواهد فرار کنم در بارانی که می‌بارد امشب...

 

مردی با سه پا

 

 

نگاه عاشقانه‌ای به قابلمه‌ی کوچک خالی روی پتویم می‌اندازم و فکر می‌کنم 

چه لحظات کوتاه و لذت بخشی را با قابلمه‌ی سوپ ماست 

وکتاب “زندگی بهتر” روی تختخواب و در سکوت کامل گذراندم!

گاهی باید ذهن را خالی کرد و فقط

از “آن” کمال استفاده را برد که چه اندازه سخت است...

زبانم را روی لب‌هایم میکشم تا باقی مانده طعم سوپ را ببلعم.

سیب گاززده‌ی کرم خورده

 

پس از هبوط آدم،

حوّا

به قساوتی خفته در دل،

به سنگینی نگاهی ابدی، پابند شد.

حوّا

آن غزل پیچیده‌ی آفرینش،

در زمهریر سکوتی تا ابدیتِ دنیا،

به چارپاره‌ای تشنه از نوشیدن آغوش “هو”،

بدل گشت.

و دنیا

این آلودهْ مخلوق

چه می‌دانست بی‌رحمی او تا کجا دامن‌کشان

پیش خواهد رفت...

 

 

پ.کاش بخونی وقتی می‌نویسم که، هرچی روزا بیشتر می‌گذره، ازت بیزارتر می‌شم.

 

 

یک تحریمی

 

 

 هرچه بیشتردچارکبرسن می‌شوم، شرایط سخت‌تری درجامعه حاکم شده

و من دلسردتراز قبل.

این روزها مدام این فکردرذهنم می‌پیچد که اگر درکشوری غیراز ایران

به دنیا می‌آمدم،

اگراز بدو تولد،

مسلمان شناسنامه‌ای نبودم،

یا لااقل حاکمیتی برکشورحکفرما نبود که چنین چهره‌ی زشتی برای اسلام  بسازد،

ممکن بود به خدا نزدیکتر باشم.

نمی‌دانم، شاید این حرف‌ها به نوعی توجیه قصوردر بندگی‌ام باشد اما،

اینروزها انگار کسی به دلم مدام چنگ می‌زند.

ازاخبار گریزان، از خیابان‌ها گریزان‌تر شده‌ام...

 

 

 

دو هفته از حضور اورژانسی من در بیمارستان نزدیک محلِ کار میگذرد،

دو هفته از نوارقلب، از اِکو، از ویلچرگردی در بیمارستان.

قلبم آرامتر می‌زند ولی شور، دست از دلم برنمی‌دارد.

 

پ.دکترِ روان، نگاهی خریدارانه می‌اندازد و می‌گوید،

وزن کم کردهای!

چشمانم را می‌بندم تا بالا نیاورم.

 

 

چهارشنبه‌های که محبوب نمی‌شوند



به اندازه‌ی ساعتی رفته بودم پیش‌شان برای شام.

موقع خداحافظی بابا پرسیدند همراهت بیایم؟

گفتم که با ماشین آمده‌ام، که نیازی نیست.

آمدند جلو، مرا در آغوش کشیدند، بیشتر از یک خداحافظی ساده به درازا کشید این آغوش.

در گوشم گفتند خدا حفظت کند.

ترسیدم شاید.

نکند بابا خواب دیده‌اند باز و خواب‌های بابا هیچ وقت بی‌دلیل نبود.

من قرار است بمیرم؟ 

اگر بیشتر در آستانه در می‌ماندم بغضم رها می‌شد و نمی‌دانم چرا.

دلم برای پدری سوخت که شاهد رفتن فرزندش باشد،شاهد مرگ او...





عطر حال بهم‌زنِ سرکه سیب

 

 

 

به ایستگاه که رسیدم متوجه شدم مچ دست چپم خالی است، دستبند نبود.

همان دستبند فیروزه که سنگ‌هایش به طرز قشنگی برش خورده و کنار هم چیده شده بود. همان دستبندی که لابه‌لای فیروزه‌های قشنگش نقره کاری بود، حدیدهای کوچکی به شکل گل.

همان که بعد از جدایی برایم سوغات نمی‌دانم کجا گرفته و فرستاده و انگار تازه سلیقه‌ی من دستش آمده بود.

گم شد، گمش کردم، به همین راحتی.

 

قطار به ایستگاه رسید.

سوار شدم و رو به در شیشه‌ای تمام مسیر را گریستم.

 

 

پ.هوا، هوای اردیبهشت نیست.

 

 

چقدر پشت دلم خالیست




روى نیمکتى روبروى طلافروشى ها به انتظار نشسته بودم که مرد سلانه سلانه آمد و کنار پیاده رو آرام گرفت.

کیسه هاى همراهش با چند کتاب پر شده بودند. سیگارى به لب گذاشت. من با طمأنیننه ترین پک زدن هاى عمرم را شاهد بودمدست چپ او تکه تکه لک هاى صورتى رنگى داشت، متفاوت و شاید زیبا. انگار به جایى در خلأ خیره مانده بود و براى پلک زدن فکر مى کرد.

دردى عجیب در چهره و تمامى حرکاتش کز کرده بود که سدى در برابر هرگونه قضاوتى مى شد.


کاش مى دانستم چه کتاب هایى به همراه دارد.


چیزى شبیه کفر

 

 

فکر کردى چون جای زخم رو صورتم نیست

چون گلوله سینه مو نشکافته

چون لنگ نمی زنم

سالمم؟؟

 

من توى این جنگ، آهسته و بی صدا دارم جون میدم...

فاطمه؛ نام زنهایی که زود پیر می شوند

 

 

یادت نرود

من زنى هستم

که در یک روز سرد زمستانى

کنجى از جهان

 

تو را آه کشیدم...

آسو، شراب هزاران ساله

 

 

 

من باید زبان تو را یاد بگیرم،

باید بشوى همدم روزهاى سکوت من،

این کابوس آشفته چه بود که سیم هاى خوش آهنگت یکى یکى جان دادند؟!

 

 

عیار آدمى


دیروز

مرا که دیدى

به پهناى صورت آفتاب شدى و من

مشکوک این روزِ درخشان.

امروز

کمى از لباس هایم کاستم،

انگار عصرگاه بر من تابید.

فردا 

مى خواهم برایت عریان شوم.

فکر مى کنى تماشاى موج موج زخم هاى من، غروبِ نگاه توست؟!


و عدالت و من که مى گویم الحمد


دستگاه بخور جلوی صورتم است، بخارش مستقیم مى نشیند

روى گونه هایم.

مى خواهم بخوابم که افکار هجوم مى آوردند به درگاه ذهنم.

فردا بعد از پنج روز به کار برمى گردم، که کار به من شاید. هنوز توان ندارم ولى اجبار زندگى قوى تر است.

به بیست و دوم بهمن فکر مى کنم، به چهار دهه ى گذشته، به این که از مادر پرسیدم از انقلابى که کردید راضى هستید؟ و مادر مردد مى شود در جواب و من خوشحال که آن سال ها در عدم لابد چه سرخوش تاب مى خوردم.

با خیال کابوس چندشب پیش که هنوز با من است سعى مى کنم بخوابم اما، تصویر جنازه ى کفنپوش شده ام روى شانه هاى "من" هنوز در ذهنم قدم مى زند و خش خش پاهایش را ممتد مى کشد و ...


به تویى که فکر مى کنم خدا براى من خلق نکرد.

به آغوش گرمى که مرا از آشفتگى هاى نیمه شب رهایى بخشد، که چرا مردهاى زندگى ام همگى زخمى زدند و به خیال من در جهنم دنیا غرق شدند.


باید با هم حرف بزنیم خدا، سرت خلوت مى شود؟



به اندازه ى یک کوچه،مرورم کن




در انتهاى بن بستى که میعادگاه عاشقان است

مرا دفن کن.



برهنگى ات را از تن دربیاور





براى اولین بار در مترو وقتی راننده ى قطار سرعت را بالا و پایین برد، از پشت نقش زمین شدم. یکی از میان جمع کمک کرد تا سرپا شوم. هدفون در گوشم مى خواند"بوى عطر پیرهنت...".

به صورت زن خیره شدم،نمى شنیدم چه مى گفت. لبخند زدم. درد بدی در کمر پیچید.

 

چرا دلم گرفت؟؟

راننده تاکسىِ کثافت



...

شش صبح، به تاریخ نوزده آذرماه نود و هفت.