هنوز مى توانم بخندم وقتى مرا دهه هفتادى مجردى می بینند که قابلیت معرفى به آقایى براى ازدواج را دارم!
هنوز مى توانم بخندم وقتى اندکى پس از طلوع خورشید در میان میدانى، در میان خیابانى، در انبوه جمعیت رهگذر مى ایستم و بازى بچه گربه اى با مادر خویش را تماشا مى کنم.
هنوز مى توانم بخندم وقتى خدمه ى میانسال اداره سر انتخاب شیرینى از جعبه ى تعارفى اش، سربه سرم مى گذارد.
اما،
خاطرات رنجورکوتاه مدت حضورش همچنان دردى عمیق در سینه ام به جاى گذاشته که تمامى خنده هایم را به نسیمى زودگذر مبدل ساخته است.
کابوس نحس!
انگشت کوچک دنیاى ناعادلانه من!
کبودترین بوسه هاى دردآور!
ناموزون ترین اشعار شبانه!
سردترین نگاه چنبره زده بر اندامم...
خوشا نبودنت.
*حسین غیاثى
گاهى براى نگفتن حرف اصلى، مدام این شاخه آن شاخه مى پرى، از روى جملات پل مى زنى، به انواع و اقسام کلمات بیربط آویزان مى شوى و در آخر با حرفى سرتاپا لجن فاتحه ى دیدار با مهربان ترین چشمانى که دیده اى را فریاد مى زنى.
پ. برایم "الرحمن" بخوان.
وقتى زنى را ناراحت و عصبى مى کنید ولى او فریاد نمى زند، آرام آرام نگاه تان مى کند و سکوت تنها حرفى است که اطراف او چنبره زده، در باورش چیزى براى جنگیدن باقى نمانده است. شاید ارزش شما حتى از تابلوى نقاشى روى دیوار کمتر باشد و این جاى قصه باید گفت: الفاتحه.
سکوت، خود سخنرانى بسیطى است مملو از واژگانى تلخ که زبان را مى گزند و هرگز راهى براى گذر پیدا نمى کنند. زمانه ى بدى است و این خلأ، رفته رفته آدمى را بسان گنجشکان زبان بریده، به دل دل زدنى همیشگى مبتلا مى سازد.
دنیا هم، به آدم هایى که تنها نگاه مى کنند، محتاج است...
دو تیله ى سیاه در چشمانش بود.
مى گفت از زاهدان آمده اما اهل زابل است.
مى گفت شهر که خشک شد، آب که تمام شد، گرد و خاک ها آمدند و من نفس کشیدن برایم سخت شد، به ناچار به زاهدان رفتیم براى زندگى.
مى گفت، آب که بود همه چیز خوب بود، خوش و خرم همه کنار هم بودیم اما حالا...
براى مشکلات استخوان و گردن درد آمده بود تهران. مى ترسید در تابوت سفید نفسش دیگر بالا نیاید. آمدم برایش توضیح دهم که جاى نگرانى نیست که گفت، "آسم دارم، جاى بسته نفسم مى گیرد."
پرسید ازدواج کرده اى؟
گفتم، نه.
خندید؛ "ازدواج نکن، غم هایت زیاد مى شود."
خندیدم.
گان را که پوشیدم، نگاهى کرد و گفت، ماشالا ماشالا. ریسه رفتم...
گفت بیا با هم برویم زاهدان، مهمان من باش.
چقدر دلم خواست دست این زن رنجور را بگیرم و مهمانش شوم.
مچاله مى شوم در خود.
زانو جیغ مى کشد،
سَرَم درد،
قلبم تیر...
چنگ مى زنم به هوا.
دنبال چیزى مى گردم.
چیزى خنک،
مثل خدا.
خسته از درد، خسته از جارویى که به زحمت کشیده ام روى تخت به عادت تازه ام ، به قطر، خودم را رها کرده ام.
چشمانم را مى بندم و اندکى لب هایم را از هم دور نگه مى دارم. انگار که بخواهم نسیم خنک ظهرگاه کولر را ببلعم.
سردرد اشک هایم را روان مى کند. به کابوس عجیبى که چند شب پیش دیده بودم فکر مى کنم.
اسبى افتاده کنار دیوارى لخت. اسبى که تمامى پوستش کنده شده بود و ماهیچه هایش مثل عکس کتاب هاى بدن شناسى خودنمایى مى کرد.
نزدیک تر مى شوم. زین به صورت عجیبى روى پوزه اش مانده بود و حتى قطره اى خون دیده نمى شد.
موبایلم را برداشته و عکسى انداختم.
در کمال خونسردى از آنجا دور شدم و از خواب پریدم.
حس نفرتى عجیب از خودم شعله ور شد...
پ١.همدیگر را قضاوت نکنیم.
پ٢.به هم تهمت ناروا نزنیم.
پ٣.خدا شاهد است.
دوازده سال بلکم سیزده سال داشتم.
باید ترکت مى کردم.
محله ى غربیه.
جایى میان سنّى مذهبانى که در همان نزدیکىِ من مسجدى داشتند به نام خلیفه ى چهارمشان، به نام تنها مردى که کمى مى شناسمش. " على ابن ابیطالب".
جایى میان مسیحیان و کلیسایى که نامش در ذهن من خانه نکرده است.
باید خیابان "سلام سلیم"،کناره ى پل "کولا" را با چشمانى تب دار، ترک مى کردم.
باید "حارة حریک" در ضاحیه ى شلوغ را ترک مى کردم و همیشه این سوال در اندیشه ى کودکانه ام جا مى ماند که چرا همیشه آنکه ادعاى مسلمانى بیشترى دارد در محله اى کثیف تر و در خانه هایى نازیباتر زندگى مى کند.
تنها، تصویرى از خیابان روشه، خیابان بعرحسن که مرا به قشنگى هاى مدیترانه مى رساندند در ذهنم باقى مى گذاشتم و چمدان به دست بر مى گشتم.
بیروت طناز
بیروت عشوه گر
بیروتِ زنان زیبا
من، اولین نوجوان دلباخته ام را با تمسخرى کودکانه در تو رها کردم.
من بوى مدهوش کننده ى زعترهاى دوره گرد را در تو رها کردم.
من غروب زیبا بر بالاى صخره ى عشاق را در تو رها کردم.
اما هنوز بعد سال ها رهایم نکرده اى...
دلم برایت تنگ است.
حس مى کند براى خودش مردى شده است وقتى براى اولین بار با پول توجیبى اش خانواده را بستنى مهمان مى کند...
هر روز با رقص خودکار، به جا ماندن جوهر روى کاغذهایى که مى دانم به زودى روانه ى بازیافت مى شوند، ساعت ها را مى گذرانم و حالم چه خوب است.
هیچ چیز تکرارى نمى شود. کلمات را هر روز لباس تازه اى مى پوشانم و با طنازى "ى" دلم مى خواهد دستانم را بالاى سرم ببرم و هواى جارى را به نرمى بشکافم.
زندگى به سمت روزمرگى نمى رود تنها اگر خود بخواهم...
زندگى دوان دوان عرض کوچه را طى کرد.
به او نگاه کردم.
سلانه سلانه راهم را ادامه دادم...
تا دیروز مى آمد سرکار بدون اینکه مادر باشد.
امروز با نوزادی پنج ماهه آمد. نارگل که به لطافت گل بود.
آمده بود که از رئیس بخواهد مثل تمام مادران به او مرخصى زایمان بدهند. با سه ماه موافقت شد.
بعد از انتظارى دو ساله در لیست مادرشدن، شیرخوارگاه به او دخترى داده بود که در شناسنامه اش مهر "فرزند خوانده" مى خورد.
خواستم در این شب هاى عزیز، او را که زمانى تصور، تنها تصور مى کردم در دلش جاى دارم ببخشم. چرا که کینه، دلِ آدمى را تنگ مى کند و اوقاتش را تلخ. با خودم گفتم او را و تمام بدى هاى او را مى بخشم و فراموش مى کنم که اگر حواست پرت آدمى شود زندگى ات دیگر از آن تو نخواهد بود.
اما اگر هر زمان کسى بگوید دوستت دارم و تو یاد دروغ بزرگى به نام عشق بیفتى این یعنى واقعاً او را بخشیده اى؟
اگر هر زمان مردى روبه رویت ایستاد و دردى تمام بدنت را در آغوش گرفت، یعنى او را بخشیده اى؟
وقتى در تنگناى مالى قرار گرفتى و یاد اندک پس اندازى افتادى که از تو گرفته و هرگز برگردانده نشد، یعنى او را بخشیده اى؟!
کاش انسان مى توانست دچار فراموشى خودخواسته اى شود، دنیا چقدر زیباتر مى شد...
میگه کارى به کار کسى نداشته باش. دمخور نشو، گرم نگیر. سرتو بنداز پایین به مشغولیات خودت برس.
نمى دونه ینى ما چه مردم فضولى هستیم؟
نمى دونه آدماى ساکت بقیه رو بیشتر جذب خودشون مى کنن؟!
باید بهش مى گفتم هم کلام میشم با بقیه، حرفاى خاله زنکى ام مى زنم، غیبت هم مى کنم.
مردم آدمایى که شبیه خودشون میشن رو کمتر مى بینن.
خلاص.
ساعت شش صبح یک رنگین کمان به من سلام کرد.
بعد از چند روز کتاب خوانى در واگن هاى قطار،
امروز صبح هندزفرى را چپاندم در گوش هایم و تا آخر مسیر ترجیح دادم موسیقى گوش کنم.حالا به این فکر مى کنم که همه شاید موسیقى هایى داشته اند که روزى عاشقش بوده اند اما حالا،
تا به آن مى رسند فوراً آهنگ بعدى را پِلى مى کنند...
پ.عطرها، موسیقى ها، عکس ها خودشان خبر ندارند چطور قاتل روح انسانند.
پ. لعنت به بعضى خاطرات
ایستاده ام گوشه اى و به مسافران نگاه مى کنم.
هشتاد درصد مانتوهایى سرمه اى با مقنعه هاى سیاه پوشیده اند.
بیشترشان یا خوابند و یا چشمانشان را بسته اند.
چشم مى گردانم. جمعیت مسافرِ صبح زود اغلب تیره پوش هستند. سیاه، سرمه اى و خاکسترى.
این است قشر کارمند نسوان.
همگى خسته و هرگز نمى توانى لبخندى گوشه ى لبانشان پیدا کنى.
خانم فربه ى نان فروش که وارد مى شود لبخند مى زنم، بوى نان...
پ١. ماه رمضان نبود.
پ٢. چرا فرم ادارات سبز، زرشکى و یا بنفش نیست؟!
رمضان شروع شد و من باز کم سعادت هستم.
برگشتم به اردیبهشت سال قبل و بعد به اردیبهشت سال قبل تر و نوشته هایم را مرور کردم.
چقدر زندگى ام شبیه داستان هاست...
کلاغ نشسته بود روى کابل برق و با منقار نیمه باز به من خیره شده بود.
گرمم بود. با بادبزن خودم را تندتند باد مى زدم و چشم از او بر نمى داشتم. مى دانستم از پشت شیشه هاى رفلکس نمى تواند مرا ببیند اما حسى غریب نمى گذاشت او را نادیده بگیرم.
سرم را گرداندم به هواى صداى کسى.
برگشتم و دیگر کلاغ آنجا نبود.