درتلگرامى که شاید نفس هاى آخرش را مى کشد، برایش پیغام دادم:
"ده روزه میرم سر کار جدید
و امروز بطرز غریبی دلم خیلی خیلی برات تنگ شد
چقد دوس داشتم زودتر پیدات می کردم بزور باهات دوس می شدم
اینجا هیچ کس شبیه من نیست..."
پ. سمیه، دلخوشى محترمى بود برایم آنجایى که براى اولین بار مفهوم شاغل بودن را فهمیدم.
تا حالا برایتان پیش آمده است جلوى آیینه بایستید و بلند بلند بگویید او لیاقت مرا نداشت؟
این به معناى خودشیفتگى یاغرور و از این دست مسائل نیست.
گاهى واقعاً واقعاً واقعاً انسان ها لیاقت بودن با ما را ندارند.
کمى خودمان را دوست داشته باشیم.
پ١. حتى وقتى کسى مى گوید به به بِه این خط زیباى شما، بوى گند نرینگى اش حالم را بهم مى زند.
پ٢. ماه مرداد نحس ترین ماه در طول زندگیم بوده است.
پ٣. شاعرى که شعرهاى عاشقانه مى گوید لزوماً عاشق نیست شاید کلاهبردارى زیر نقاب لطافت شعر در کمین شماست.
روى تخت دراز کشیدم، درست روى قطر. صداى اذان بلند میشه. آخ که چقدر دلم تنگ شده بود براى اشهد انّ مولانا امیرالمؤمنین گفتن آقاتى.
چشمامو مى بندم، انگار که گوشهام اینطورى بهتر میشنون.
یاد خواب چند شب پیش میفتم، مایوى سیاهى که تنم بود، شیرجه اى که توى یه استخر شفاف زدم و آرامشِ پریدن بعد از خواب. ساعت بیست و دو دقیقه بعد از دوى صبح بود.
بیشتر از بیست و چهار ساعت از تزریقم گذشته ولى هنوز شقیقه هام درد میکنه.
آب روشنیه. زندگیم حتماً روشن میشه.
بخواه که روشن بشه...
این روزها پشتم گرم است. به بابا، هر روز صبح اولین کسى است که به او لبخند مى زنم. به مامان که وجودم بدون او بى معنى است. به دوستان قدیمى که هوایم را همیشه داشته اند.
دیروز که در سالن کوچک کارمان چیلر را روشن کردند من رو به پختن بودم و امروز خدا برایم باران فرستاد.
گرچه روبروى پنجره مى نشینم و از دیدن باران لذت مى برم اما چندان اجازه باز کردنش را ندارم.
دلم به همین دیدار خوش است و به آسمانى که وقتى دلش مى گیرد فضاى بسته برایم خفقان آور مى شود اما فکرش را که مى کنم،
خوشبختم خیلى بیشتر از خیلى آدم ها...
پ.امروز فهمیدم دوشنبه ها صبح زیارت عاشورا مى خوانند و حضور در مراسم اجبارى است.
پ٢.مراسم با صرف نیمرو تمام شد😋
پ٣.خط آخر نوشته ام را خودم باور نمى کنم!
دستش را به میله گرفته بود که در ترمزهاى قطار تعادلش را حفظ کند. اول آستین لباس کلفتش توجه ام را جلب کرد. بعد بند چرمى و قدیمى ساعتش و در آخر عقربه هایى که خسته بودند.
چرا ساعتى که کار نمى کرد روى مچش خوابیده بود؟
پ. روز اول کار بدون هیچ همکار سانتیمانتالى به خیر گذشت.
یکى از فواید تنهایى، بیشتر کتاب خواندن است.
اما همین کتاب خواندن هم، تنهاترت مى کند.
پ١.حوصله ندارم بیشتر راجع به اونچه که نوشتم توضیح بدم!
پ٢.دیشب باز کابوس دیدم.براى بار نمى دونم چندم منو زده بود. از گردن تا کمرم غرق خون...
صبح که پاشدم مى دونسم تا شب اخلاقم سگیه.
من
هیچ خانه اى را
بدون پنجره به رسمیت نمى شناسم،
و هیچ مردی را
که پیراهن چهارخانه نمى پوشد...
بر قله ى تاریکى
در آغوش سهمگین بادى تابستانى
زنى به فروخوردن بغضى هزارساله
ایستاده است.
آن سوى شهر
مرد تارهاى مو را از سر شانه هایش مى تکاند...
تا امسال نمى دانستم تولدم مصادف است با روز بزرگداشت نظامى گنجوى-علیه الرحمه.
البت امسال هم که دانستم هیچ تفاوتى برایم ندارد!
غمگین نیستم که رو به پیرى مى روم.
غمگین نیستم دوربین عزیزم را که روى پولش حساب مى کردم از من دزدیدند.
غمگین نیستم طلبکار پولى هستم که در کنارش بیشتر از آن حرف ها طلبکار شدم.
غمگین نیستم که دل پاره پاره ام، زخمى عشقى دروغین شد.
غمگین نیستم که سالى بد و غم انگیز را پشت سر گذاشته ام.
اما شانه هایم
شانه هایم درد مى کنند از این همه بار تجربه...
پس داد، پس گرفت.
گوشیم را گرفتم دستم. باید طُ پاک مى شد. یکى یکى، دسته جمعى. هر عکس را که پاک مى کردم انگار قسمتى از من دفن مى شد؛ بى کفن، بى لحد.
رسیدم به عکس خودم. طُ نبود اما ردّى سبز ردّى بنفش از او روى صورتم جا مانده بود...
گاهى وقت ها عشق بوى خون میدهد، رنگ جنون.
من کجاى جهان ایستاده بودم، کجاى جهان ایستاده ام؟!
درد می پیچد...
آدم ها که وارد زندگى ات مى شوند موسیقى شان را نیز با خود مى آورند.
امان از وقتى که رفته اند اما چه خوب چه بد، پژواک موسیقى شان باقى مانده است.
آهنگى که گاه صورتت را چون نسیمى ملایم مى بوسد و گاه شلاقى سهمگین مى شود.
کاش وقتى مى روند همه ى خود را با خود رهسپار کنند.
پنجره ى تاکسى را کشیدم پایین.
صورتم را سپردم به آفتاب سپردم به باد.
رادیو از پشت سر مى خواند: ربنا تقبّل توبتنا...
تصمیمم را گرفتم. خدا را نمى توانم رها کنم.
همیشه هم آدم خودش در اتفاقات زندگى اش مقصر نیست. هستند کسانى که خواسته یا ناخواسته گند مى زنند به روزت به شبت به لحظه لحظه ى نفس کشیدنت.
با حال خراب پشت ماشین نشستم، با حال خرابى که خودم مقصرش نبودم. باید سریع به منزل مى رسیدم. یک خلاف کوچک و پلیسى که از آن طرف خیابان پشت بلندگو مرا به نام ماشینم صدا زد. پایم را روى گاز فشار دادم...
دیروز هم دعواى مرد فحاش در بازار عودلاجان که چشم دیدن دوربین مرا نداشت و کار به میانجى گرى کاسبان محل و دلجویى از من رسید.
این روزها ...
بگذریم.
رفتم تو بالکن، یه نخ روشن کردم. تند تند پُک مى زدم. سرموبرگردوندم سمت شیشه ى در. یه زن بهم خیره شده بود که صورتش غرق دود بود.
دوتا بادوم خوردم. تیشرتمو درآووردم پرت کردم توى ماشین لباسشویی. یه آدامس جوویدم.
همه چى تکرار مى شه...
همه نور است
آغوش زنى که برای مردى گشوده مى شود
پس همه تن شود و در آفتاب جان بسپارد...
بسم الله النور.
اگر براى بار نمى دانم بیشتر که شاید بیشتر از ده بار بشود، شما بخشیده نشدید، بدانید مرده اید.
در دل و در ذهن او مرده اید.
رهایش کنید، رهایى از خودتان بزرگ ترین هدیه به اوست...