خداحافظ "ژیا"، رفیق روزهاى تنهایىِ من...
دلم مى خواد ز غوغاى جهان فارغ بزنم برم دربند یه املت سفارشى بگیرم. ولى خب با املت چیکار کنم؟!
دیگه غیر از جمعه که حالم ازش بهم مى خوره، از املت هم چندشم میشه.
دله دیگه همون نزدیک شکمه، زخمى که بشه شاید املت بهش نسازه.
چرت و پرت
چرت و پرت...
آدم ها با چهر هاى سرد و تلخ، گاهاً در خیالشان قصد مجذوب کردن دیگران را ندارند.
شاید آنها غمگینند، فقط همین...
*درها، روزى درخت بودند.
مادر
ما خاندانى نفرین شده ایم از وقتى
پیرمردِ ریش سفیدمان را خدا گرفت.
خسته ام
به اندازه شش قرن
به اندازه تمام اشک هایى که پدر بر سجاده نمازش
پشت درهاى بسته ى جهان
حرام مى کند.
چرا تمام نمى شوم...
آدم ها در راهرو مترو تنه مى زدند و مى گذشتند. دستش درد مى گرفت دلش تیر مى کشید.
آدم ها در قطار به دستش فشار مى آوردند، دلش به داد مى آمد.
آدم ها نگاهش مى کردند، مستقیم در چشمانش. آنهارا مى بست.
به خیابان رسید. مدام مى شنید "تنهایى فواره در خالى میدان ها".
دهانش را باز کرد، باید فریاد مى کشید. صدایش گم شده بود...
وقتى چاى را مى ریزى در فنجان
کتاب را ورق که مى زنى
خرد شدن برگ هاى پاییزى زیر قدم هایت
جیغ زدن پرستوها هنگام غروب
چک چک ناودان وقت باران
گریه هاى نوزادى تازه
اس ام اس واریز پول به حسابت
اذان صبحگاهى
همه این ها نبودند اگر نمى توانستى بشنوى.
پدرجانم،صدایتان کجاست وقتى مى گفتید سلام علیکم، کم پیدایى فاطمه خانم...
کتاب جزء از کل روى پایم بود. رسیده بودم به صفحه ى سیصد که احساس کردم نفسم بالا نمى آید. چندبار سعى کردم عمیق نفس بکشم و ریه هایم را پر از اکسیژن کنم، افاقه نکرد.
به دستشویى رفتم به گمان اینکه شاید بینى ام گرفته باشد، تمیز بود. به رژ لب نارنجى روى لب هایم در آیینه نگاه کردم، نفسم بالا نمى آمد.
به آشپزخانه رفتم. عود لوندرِ روشن را کردم زیر شیرآب. پنجره را باز کردم و چنان نفس عمیقى کشیدم که پشت قفسه سینه ام که نمى دانم اسمش چیست جیغ کشید و درد ...
یاد دایى جون مامان افتادم. یاد امروز بعد از ظهر که پایشان را گذاشتم در یک لگن آب ولرم و بعد سعى کردم ناخن هایشان را بگیرم.
یعنى من به سنى مى رسم که نوه ى خواهرم پاى مرا روى پایش بگذارد و با قیچى و ناخن گیر کلنجار برود تا بلکم موفق شود ناخن هاى قطور و سفت مرا بگیرد؟
چه حال آشنایى دارم با خودم، با این سختى تنفس...
آدم ها فکر مى کنند احساسشان دروغ نمى گوید.
با همان احساس غلط، دیگران را قضاوت مى کنند.
با همان احساس غلط، تصمیم مى گیرند.
آدم ها حرف زدن و پرسیدن برایشان سخت شده است...
پ.اولین بار است زیر بار قرض رفته ام. دوستش ندارم حتى اگر بدهکار مادرم باشم.
گرچه تمام پول هاى دنیا را هم بریزم زیر پاى او، بدهکارش باقى خواهم ماند.
باران مى بارد. مى توانم دوربین جدیدم را روى کول بیندازم و از خانه بیرون بزنم ولى تنها پنجره را باز کرده و فکر مى کنم هیچ گاه بیماران واقعى پیش روان پزشک ها نمى روند. تنها کسانى روانه ى مطب آنها مى شوند که از همان بیماران پزشک گریز به ستوه آمده اند.
آسمان خاکسترى است...
پیچیده بودم لاى پتو. صداى ربناى شجریان مى آمد. پرده را کنار زدم و همان طور سر بر بالش فلق رنگى را نگاه کردم.
باید بلند مى شدم، باید تزریق این هفته را انجام مى دادم.
پتو سخت دورم چنبره زده بود...
یک لیوان کاپوچینو درست مى کنم و با دوتکه بیسکوییت ساقه طلایى مى نشینم به دیدن سریالى ایرانى که طبق معمول پر از بدبختى است.
به تماسى که امروز داشته ام فکر مى کنم. خنده ام مى گیرد با چاشنى حرص با چاشنى حسرت و کمى اندوه.
"خانم فلان به مناسبت پنجاهمین سال تأسیس مدرسه ى رفاه،کلیپى مى خواهیم بسازیم و از شما که موفق بوده اید در این سال ها براى شرکت در این کلیپ دعوت مى کنیم، به عنوان یک هنرمند!"
چرا به محض شنیدن کلمه ى موفق قه قهه نزدم؟
چرا نگفتم آن چهار سال کابوسِ دبیرستان شما دختران از دماغ فیل افتاده ى رفاهى کجا بودید؟!
چرا نگفتم من جز نفرت از آن مدرسه چیزى در ذهنم ندارم که حالا بیایم جلوى دوربینتان لبخند بزنم و چه بگویم؟
شما چه مى دانید از رنج هاى من که همگى از همان پانزده سالگى از همان قدم اول به آن دبیرستان شروع شد...
مى خواهم بخوابم و نیمه شب با شادى عمیقى از خواب بیدار شوم. مى خواهم به معجزه ایمان بیاورم...
*نام فیلمى ایتالیایى که توصیه مى کنم حتماً ببینید.
کاش سه ساله بودم و کمى کوچک تر. بناى گریه که مى گذاشتى، پنهانى مى آمدم و با اندکى آب و قند ساکتت مى کردم.
کاش تمام غصه هاى دنیا با آب و قند تمام مى شد.
ظهر، آفتاب، آشپزخانه را بغل گرفته بود. خودم را میان آغوششان جا کردم. گرماى مطبوعى پوستم را نوازش مى کرد. ذهن شلوغم آرام نمى گرفت.
آدم گاهى چقدر خسته مى شود و من در آن گاهى ها بودم...
روزهاى شیرینى را نمى گذرانم، نمى گذرانیم.
شب یلدا بود که پدر دوست عزیزم را دفن کردند.
زلزله ها آمدند و رفتند.
مردمِ خسته هر روز به خیابان ها مى ریزند.
حال شهرم خراب و خاکسترى است و...
صبح بود که خبر رفتن دایى عزیزم به ما رسید.
من، مامان و نجمى جون، سه نسل، کنار هم نشستیم و گریستیم.
به خانه برگشتم. یک فیلم گذاشتم و دارم به خودم بى تفاوتى تزریق مى کنم.
دایى هاى مامان از هفت نفر رسیده اند به چهارتا.
امروز مهربان ترینشان تنهایمان گذاشت.
من فیلم نگاه مى کنم و به نفس هایى که فرو مى دهم مى اندیشم.
دیشب زمین لرزید، بیدار بودم، ترسیدم و به خیابان پناه بردیم.
امشب دهاتى ترین لاک عمرم را به ناخن هایم زده ام، جلوى تلویزیون نشسته ایم تا طبق عادت فیلمى که دانلود کرده ام را ببینیم.
ما مردمانى هستیم که زود مى ترسیم، زود آرام مى شویم، به راحتى جوگیر شده و راحت تر از آن همه چیز را فراموش مى کنیم.
هوا خنک است و بهار همچنان روى خرخره ى پاییز نشسته است...
چرا من باید مهمانى کنم؟!
چرا براى دیگران مى برید و مى دوزید؟
هى "فاطى" ما پنج شنبه میایم خونت ناهار. باشه بیاین ولى فاطیو زهرمار!
حالا بیایم و برایشان توضیح بدهم که این هفته گرفتار بودم، مریض حال هم که چه عرض کنم.
بعد برگردند بگویند: آخى! باشه اشکال نداره.
امان از آن افکار شیطانى که روز دیگرى را براى ریخت و پاش در خانه من چیده باشند.
آدم ها، بعضى هایشان این طورى هستند دیگر. حوصله و توان مهمان کردن ندارند!
پ. خیلى لذت بخش است در دهه چهارم زندگى یک نفر مثل خودت پیدا کنى که درگیر رسم و رسومات نباشد.