وقتى پیغام داد پدرش به رحمت خدا رفتند، فورى تماس گرفتم. هر دو پاى تلفن گریه مى کردیم آنقدر که مطمئنم بیشتر جملات همدیگر را متوجه نمى شدیم. اما نمى دانستم سوختن دلم برا چى یا چه کسى است.
پدرش قریب به صدسال عمر کرده بود، عمرى با عزّت. شاید براى سختى هایى که رفیقِ تنهایم در نگهدارى از او متحمل شده بود دلم مى سوخت.
براى بى پدر شدنش، براى یتیم شدنش، براى تنهاتر شدنش...
روز خاک سپارى به جاى رفتن سر قبرى که کنده شده بود تا پیرمرد اهل زورخانه را در خود جاى دهد، سر مزار پدرجان زیبایم رفتم.
کاش بودى پدرجان تا این روزهاى سخت برایمان تحمل پذیرتر مى شد.
پ.پسرک نگاهى به سنگ قبر کرد و پرسید: پدرجان سردشون نمى شه؟
مامان گوشت نمى خورند، نه اینکه گیاه خوار باشند، اصلاً از کودکى گوشت تکه اى دوست نداشته اند.اما همین مامانِ ما اصرار وافرى دارند که اطرافیانشان گوشت بخورند. واضح نمى گویند ولى غذاى بدون مرغ و گوشت را انگار غذا حساب نمى کنند!
امروز هم تا شنیدند شام امشب من قرار است چه باشد، فوراً دو تکه کباب تابه اى را گذاشتند در ظرفى و با من روانه منزل کردند تا پسرک شکم بدون گوشتخورى روى تشک نگذارد!
پ.دلتان نخواهد، کوکوى سیب زمینى مزیّن به زرشک و دمى لپه با پیاز داغ فراوان شام سرآشپز منزل ما است امشب. یعنى که خدا حفظم کند😉
آمدیم بگوییم رنگ سال دو هزار و هجده بنفش است و لاغیر!
ما مسافران قطارى در دو واگن
فرسنگ ها دور از هم،
و نه باران
نه قهوه
حالمان را خوب نمى کند.
باد زوزه مى کشد
و پنجره هاى بسته
هیچ کدام به تمنّاى او
گشوده نخواهند شد...
چراغ اتاق را خاموش کردم و من تبدیل شدم به انسان نابینایى که مى خواست اندک پلویى را از بشقاب کنار پایش بخورد.
قاشق را کنار گذاشتم. با دست مى خوردم و انگار عطر برنج بیشتر مى شد.
در این کوربازى یک نفره جدیدم هم نتوانستم زیاد دوام بیاورم.
چراغ را روشن کردم. تنها دو برنج بیرون از ظرف ریخته بودند...
با "او" شرط بسته بودم و برنده شدم.
برایم یک مانتو خرید.
با "او" بار دیگر شرط بستم و این بار من باید تاوان مى دادم به قدر هفت هزار تومان، به من بخشید.
این بازى را دوست دارم چون بسیار عادلانه است!
پ١. بعد از مدت ها امروز کار کردم و حقوقم به محض اتمام کار به دستم رسید. خوشحالم،به لطف "او".
پ٢. وقتى با سردردى هولناک شات هاى پى در پى مى زدم یاد سالى افتادم که با سرگیجه اى غمگین، به تولیدى لباس کوچکى رفته بودم تا گزارشى مستند براى سایت مهرخانه تهیه کنم.
چه زود ماه ها و سال ها مى گذرند.
کدام فصل بود؟!
طوطک هشت ماهه بود که خریدمش. طوطى برزیلى بانمکى که خیلى پر سروصدا بود.
آن روزها مشغول کار و درگیر زندگى بودم و کلاً حس و حال رسیدگى به آن زبان بسته را نداشتم تا اینکه مریض شد. شروع کرد به کندن پرهایش، دیگر آواز هم نمى خواند. پسر کوچولو رضایت داد براى بهبود پرنده، آن را به بابا بسپاریم.
قریب به دو سال گذشت.پرهاى طوطک دیگر به زیبایى قبل برنگشت اما به لطف بابا صاحب ماده اى زیبا شد و حالا چند روزى است که روى سه تخم مى نشیند و اجازه نمى دهد کسى انگشتش را نزدیک او ببرد.
من قانون قفس آنها را دوست دارم. طوطیاى ماده بعد از تخم گذارى زحمت نشستن بر روى آنها را به خود نداد!!!
استرس داشتن براى چیزى که از کنترل انسان خارج است، نتیجه اى جز فرسایش روح ندارد. با این حال و با دانستن این نکته، سخت است نگران نباشى وقتى یکى از عزیزانت درد مى کشد یا ته مانده ى کیف پولت چند اسکناس دوهزار تومانىِ خسته بیش نیست.
سخت است نگران نباشى وقتى هم بازى کودکیت شب ها با اندوهى فراوان سر بر بالین مى گذارد و یا باباىِ جانت هر روز کمتر از قبل مى خندد.
من تمامى دردهاى جسم حقیرم را چون تنفس، به عادتى هر روزه بدل مى سازم اما دنیا جاى دلهره آورى است زمانى که انسان هاى بیشترى را دوست دارم...
زیر نور آفتاب دراز کشیده باشى
بالاى سرت نشسته باشد و
کک و مک هاى صورتت را بشمارد...
پ.نارنجى به پاییز مى آید
نگهدارى جزء به جزء بدن بسیار مهم است. مثلاً فکر کن مثل من گوشه لبت جِر بخورد، نه آنچنان جرخوردنى، تنها یک میلى متر! بسیارى از کارهاى روزمره با خلل مواجه خواهد شد.
غذا خوردنم سخت شده است، خمیازه کشیدنم دشوارتر. دو روز از ته دل دهن کجى نکرده ام!
در اصلِ بوسه و بوسیدن دچار محدودیت. وقتی مى خندم باید اطراف صورتم را بگیرم که از لبخند فراتر نروم. با مسواک زدن هم درگیرام.
القصه که مراقب گوشه لب هاى خود باشید...
سر ظرف شویى ایستاده ام،دو پیمانه برنج را در قابلمه مى شورم. نمى دانم چرا تمیز نمى شود، هر چه مى شورم برنج سفید نمى شود.
چنگ مى زنم
چنگ مى زنم
چنگ...
کاش در سینما بودم، روى پرده فیلم بادیگارد پخش مى شد.
چشمانم را مى بندم، زیر بارانم، وسط اتوبان...
دستم مى سوزد، شیر آب را مى بندم.
فکر مى کنم این برنج ها وایتکس مى خواهد.
این چشم ها نیستند که راز آدمى را برملا مى کنند. مى دانم که چشم ها همیشه راست نمى گویند، مى توانند غمگین نشان دهند خودشان را، خشمگین و یا شاد. اما صحبت از دست که به میان مى آید، انگار کن هویت انسان را ریخته اند در دست هایش. به انگشت ها خیره باید بشوى، به بلندى و کوتاهى شان. به اینکه چقدر مرمرین هستند و یا به چه اندازه آفتاب سوخته. خطوط کف دست ها خود داستان ها دارند.
آدمى را مى شود با دست هایش شناخت.
کافى ست جلو بروى.دستانش را در دستانت بگیرى. تنت سرد شود و یا گرمایى در وجودت بنشیند چنان که عمرى شوریده حال شوى، شوریده حال بمانى.
دست هایش را بگیر، پیش از آنکه دیر شود...
ساکت است، گاهاً چیزى مى گوید به زحمت.
مى خندم و مى گویم: ببینم دستاتو.
کف دستش را نشانم مى دهد.
با خودم فکر مى کنم چرا همه کسى در چنین موقعیتى کف دستانشان را بالا می آورند.
حتمى ربط پیدا مى کند به شخصیت درونى آدم ها.
باز مى خندم. مى پرسم: چرا انگشتاتو محکم مى چسبونى بهم؟
مى ترسى چیزى از لاى انگشتات بریزه؟
طفره مى رود از جواب. اصرار مى کنم.
سرکج کرده مى گوید:
اره
می بندم دستامو
چیزی از دستم نره
نریزه ...
دست باز باید دستی بره لاش
زنده کنه ادمو ...
پ.داستانک
زیر پنجره دراز کشیده ام و به آسمانى پاره پاره نگاه مى کنم. نسیم به لطافت نوازشى آشنا، مى وزد.
تمامى سعى ام را متمرکز مى کنم بر فکر نکردن به هیچ چیز که این خود فکر کردنى بینهایت است.
هیچ چیز تماماً همه چیز است و گریزى نیست از توقف افکارى که حول این محور، تحت تلاشى مذبوحانه به زنجیر کشیده مى شوند.
چشمانم را مى بندم تا از نوازش پرورگار سیراب شوم...
تمام مدت سه ایستگاهى که در قطار بودم، دختر که گوشه ى واگن روى زمین نشسته بود خودش را در آیینه نگاه مى کرد و به موهایش ور مى رفت. سعى مى کرد موهاى سمت چپش را پشت گوشش نگه دارد و موهاى سمت راست را خیلى آراسته جورى آویزان کند که نیمچه شالش مانع خودنمایى آنها نشود.
در تمام این مدت او به فکر زیباتر نشان دادن خودش بود و من به فکر اینکه او چرا اینقدر به خودش زحمت مى دهد تا مردان غریبه از دیدن او لذت بیشترى ببرند.
اسفناج سرخ مى کردم، یک ساعت مانده بود به ظهر. مى خواستم شب نرگسى که دوست دارد درست کنم. در یخچال را باز کردم و یک تخم مرغ در مقدارى اسفناج شکستم.
دلم خواسته بود، چرا نباید به خواسته ى خودم احترام مى گذاشتم؟!
شب هم مى توانستم دوباره نرگسى بخورم...