بیدى بالاى سرم پرواز مى کند. پسش نمى زنم،رد نگاهم مى شود مسیر بال زدن حشره اى کوچک.
پوست سرم زیر نایلون و روسرى که محکم بسته ام مى سوزد.
امروز شنیدم که قرار است هوا دوباره گرم شود، آن هم پانزده درجه. غصه ام مى شود، با خودم قرار گذاشته بودم این جمعه که بیاید بروم جمعه بازار. از آن قرارها که گاهى از ذهنم مى گذرد و معمولاً عملى نمى شوند. مثل امروز صبح که کفش هاى کتانى ام را پوشیدم تا پیاده روى کنم اما آمده ام پیش مامان.
هواى عزیز لطفاً گرم نشو...
روز بارانىِ خود را چطور مى گذرانید؟
زیر پتو با دل دردى غم انگیز و دیدن فیلم Lucy.
امید است او بیاید و لقمه اى غذا برایمان بیاورد که بسى گشنه ایم و حرص مى خوریم که چرا جان در بدن نداریم برویم خیابان ها را گز کنیم...
واقعاً معجزه اى ازین عجیبتر که آسمان بگرید و ما لذت ببریم؟!
نشستم زیر پتوى نازک خواهرى. کمى آن طرف تر بابا که به علت سرماخوردگى در منزل مانده اند سرشان گرم موبایل است. صداى زمزمه مامان که گاهى دعا مى خوانند گاه آوازهاى قدیمى از آشپزخانه مى آید. چاشنى اش بوى آش روى گاز باباست و هیاهوى بچه هاى مدرسه ى آنسوى خیابان.
نسیم پاییزى مى وزد...
بعضى شب ها، خانه که ساکت مى شود، آدم از ذهنش مى گذرد "چه روز عجیبى بود".
این عجیب بودن گاهى تلخ و دردآور است گاه شلوغ از شادى.
اما خب، بهرحال مى گذرد، تمام مى شود، تمام مى شویم...
گاهى وقت ها مشکلات چندتایى قرار مى گذارند بریزند سر آدمى. مثلا جفت ماشین ها خراب مى شوند. به گواهینامه ات نگاهى مى اندازى مى بینى تاریخ انقضایش براى خردادماه گذشته بوده است. به دکترت احتیاج پیدا مى کنى، یک هفته مدام با مطبش تماس مى گیرى و پیدایش نمى کنى. کاشف به عمل مى آید که انگار از نزدیکانش کسى فوت کرده است و او را شاید بتوانى در بیمارستان پیدا کنى آن هم در بیمارستانى شلوغ و خارج از تحمل.
کار بیمه ات به گره مى خورد و...
همه اینها در زمانى است که به دلیلى طبیعى اوضاع اعصابت بهم ریخته و کسى هم درکت نمى کند.
نورٌ علىٰ نور.
پ.ذکر گفتن را از سر گرفته ام.
صداى سگ از بیرون مى آید. زوزه نمى کشد،پارس مى کند.
دلم براى آغوش گرم پسرک تنگ است، بیاید بغلم کند و من هر بار بترسم از اینکه نکند انرژى هاى منفى من به او منتقل شود.
پشه ها دستم را نیش زده اند.پشه کش را به برق مى زنم و سعى مى کنم بخوابم...
پ.امروز عاشورا است.
گوش چپم را مى گذارم روى بالشت(یا بالش!) و فشار مى دهم. حالا فقط صداى نفس هایم را مى شنوم. چشمانم را مى بندم، انگشتان دست راستم مى روندکف دست چپم، ناخودآگاه.
با خودم مى گویم کاش غول بزرگ مهربان حقیقت داشت، یک امشبى مى آمد و رؤیایى لطیف از پنجره اتاقم مى فرستاد بالاى تختم، بالاى سرم...
پ١.پدرجان، پدربزرگ قشنگم، خرمالوها در راه اند و شما باز هم نیستید.
پ٢.حالا صداى تپ تپِ قلبم را هم مى شنوم.
*Big Friendly Giant:BFG
عنوان فیلمى سینمایى
این کتاب (کافکا در کرانه) نمى خواهد تمام شود، شاید هم من نمى خواهم تمامش کنم. نمى خواهم یا نمى توانم...
دستم را مى کشم روى کلمات. خانه ساکت است و صداى جیرجیرک ها از پارک همسایه مى آید،شاید دارند براى هم دلبرى مى کنند یا اوج دعواهایشان را با آدم ها قسمت مى کنند.
تمرکز ندارم.
کولر را روشن مى کنم سردم مى شود، خاموش مى کنم گُر مى گیرم.
ماه بلاتکلیفى است...
هیچ وقت در مسابقه "دو" شرکت نکرده ام اما اگر بخواهم زندگى را تشبیه کنم به یک میدان مسابقه دوندگی، همیشه آن وسط ها درحال قدم زدن بودم. البت که گاهى هم دویده ام اما هرگز جزء نفرات اول نبودم.
الان حس می کنم باید بدوم چون نفس هاى افراد پشت سرم را روى گردنم حس مى کنم. مشکلى که وجود دارد این است که دویدن دیگر به من نمى آید، من در همان حال قدم به قدم راه رفتن مانده ام.
یک دوستى داشتم که وقتى از گرماى تابستان به نق و ناله مى افتادم مى گفت صبر کن از بیستم شهریور هوا خنک مى شود. بیخود مى گفت، هیچ سالى از بیستم شهریور هوا خنک نمى شد اما من هنوز به حرف او دلخوشم.
شاید بعد سال ها فردا، هوا در بیستمین روز شهریور بشود پاییز، ابرى با قطره هاى ریز باران.
شاید فردا دلمان خوش شود..
می گن زندگیت همون چیزیه که قبلا بهش فکر می کردی، می گن زندگیت همون تصوراتته.
دروغ می گن...
*کیک هویج براى زنده شدن نیاز به آرد،شکر،روغن،تخم مرغ، هویج و گردو دارد. اگر یکى از این ها نباشد تولدى صورت نمی گیرد.
بالاخره بعد از مدت ها خواب خوبى دیدم.
داخل مسجدى بودم که برنامه اى در حال اجرا بود، روى یک صندلى چرخدار البته. پسرکوچولو همراهم بود. ازشبستان مسجد بیرون زدیم. جنب دیگ هاى غذا سردرآوردیم و فهمیدم بانى مراسم "جواد ظریف" است. خودش کنار غذا ایستاده بود. دو غذا کشید و ما را کنار میزى نزدیک خود جا داد. قیمه بود...
آقاى همسر گفتند دوتا غذا بگیر به نیابت او به دو فقیر بده.
چشم.
بعد از دو سال دوباره حمله سرگیجه داشتم، چندان دور از انتظار هم نبود.
بابا صداى بغض آلود و پر از فینو فونم که پاى تلفن شنیدند به سرعت خودشان را رساندند و بهانه مسخره من مبنى بر سرماخوردگى را باور نکردند.
پدر و مادر داشتن نعمت بزرگى است، الحمدالله.
پ.منگ قرص هایى هستم که بلعیده ام.
روز سختى بود...
دارم یاد مى گیرم جلوى مامان خوددار باشم. مثلا امروز وقتى تلفنو بى خداحافظى قطع کرد و من در محضر مامان بودم، الکى به حرف زدن با موبایلم ادامه دادم، آن هم خیلى صمیمی!
بهتره غصه هام مال خودم باشه...
به زودى از خانهى تنهایىِ دنجم کوچ مىکنم. این روزها مشغول کارتون بستن و به نظاره نشستن شکستن ناخنهایم هستم. اوایل فکر اینکه چطور سه نفرى در یک خانهی کوچک باید زندگى کنیم کمى مرا مىترساند اما امشب بعد از بازدید سه خانوادهى متقاضىِ محل سکونت فعلى و با شنیدن قیمت رهن وحشتناکى که صاحبخانه قرار داده است (بیست و پنج میلیون بیشتر از رهنى که داده بودیم!) بسى خوشحال شدم که قرار است دیگر مستاجر نباشیم.
داشتن خانه، هرچند نقلى، نعمت بزرگى است.
الحمدالله على کلِ حال.
به تاریخ سوم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش هجرى شمسى.
به خواب هایم فکر می کنم
و به ترسى که هر شب با خود به بستر مى برم
مباد بیدار شوم و شاهد باشم کابوسى حلق آویز روحم پا به جهان گذارده است...
بعضى از روزها هستند که در تقویم من باید مهر بخورند روز درد!
مثل امروز، یکشنبهروزى که اضافه بر تزریق هفتگى، واکسن کزاز هم داشتم. دردهاى سهگانه که سومى اش بماند در لفافه!
القصه، بسیار ممنون از الطاف الهى که چقدر بر بندهى حقیر نظر دارند. صلوات.