وقتى شاگرد مدرسه بودم، حیاط خالى همیشه مضطربم مىکرد. اون تهى بودن و من فقط بودن حتماً دلیلى داشت و حتماً دلیلش خوشایند نبود. اینکه دیر رسیدم مدرسه یا حالم بد شده و بیرون کلاسم.
فکر مىکردم دیگر این اضطراب با من نیست، تا امروز که به انتظار کنار حیاط دبستانى نشسته بودم.
خالى بود و در دل من رخت میشستند...
اینکه میگویند زمان مرهم است بر خیلی از زخمها درست نیست. خاطرات تٲثیرگذار به زعم من، فراموش نمیشوند. با آنها زندگی میکنی. گوشهای از روزمرگیهایت نگهشان میداری. اگر خوب باشند که تلخی امروزت را تعدیل میکنند، پس چه بهتر که مدام در ذهنت تکرارشان کنی. اما اگر غم باشند، اگر زخم باشند، باید کاری کرد که دورتر شوند. در ماندگاریشان شکی نیست اما در کمرنگ کردنشان هم دستی باید جنباند.
آدم است دیگر، یک وقت دلش میگیرد حوصلهاش تنگ میشودو دنیایش تاریک، حوصلهی هیچکسی را ندارد بی آنکه بداند چرا.
گاهی هم دقیقاً میداند چه مرگش است اما زبان گفتنش را ندارد، حتی به نزدیکترین کسی که دارد.
آدم که اینطور میشود، آدمهای دیگر باید درک کنند. خورده نگیرند. برنخورد بهشان.
خلوت، سکوت، گریستن...خوب میکنند حتماً.
به قول نمیدانم کی در کتاب "تیستو":
اگر گریه نکنی، اشکها در دلت یخ میزنند.
*کتابی از هاروکی موراکامی
صبح که از خانه زدم بیرون به سمت مطب دکتر، بسیار نگران بودم. از معدود دفعاتى بود که براى سلامتیم نگران مى شدم. صلوات مى فرستادم که یک پروانه از روبرویم رد شد و سر دیوار روى شاخ و برگ ها نشست. از آن پروانه هاى کودکى که فصل بهار همیشه در باغچه پدرجان پیدایشان مى شد. از آن سیاه ها که نقطه هاى زرد رویش خوشگل ترشان مى کند.
نمى دانم چرا ولى دلم آرام گرفت.
امروز معنى دقیق ذوق کردن را فهمیدم. شیرین ترین لحظه ای که خدا قسمت هرکسى نمى کند را با تمام وجود چشیدم، لحظه اى که اشک و خنده هم زمان مى شوند براى ساختن...
وقتى دانشگاه قبول شدم ذوق نکردم یا وقتى سرسفره عقد بله را گفتم. موقع جدایى حسى بین ترس و شادى داشتم اما باز هم ذوق نکردم که رها شده ام.
قبل تر از آن روزى که نوزاد زیبایم را از خدا هدیه گرفتم از درد توان خندیدن هم نداشتم اما خوشحال بودم و بسیار نگران، انگار مى دانستم این کودک دلربا آینده اى سخت خواهد داشت.
خانه که به اسمم خریده شد، سپاسگزار مامان شدم اما باز هم ذوق نکردم.
من منتظر چیزى فراتر بودم براى شادى عظیم و امروز خدا جواب صبرم را داد. خدا جواب دعاى تک تک عزیزانم را داد و من در حالیکه به پهناى صورت کک مکى ام اشک مى ریختم، قهقهه مى زدم و با صداى بلند از او تشکر مى کردم که هدیه اش را باز پس داد...
دلم مى خواهد بنویسم، کلمات را ردیف کنم و بنویسم.
از اینکه امروز دکترم را عوض کردم و اینکه چرا مجبور به این کار شدم. از نامردى آدم هایى که شهوت هاى زمینى چطور اجازه سوء استفاده از انسان هاى نیازمند را به آنها داده است.
از شغلى که فکر مى کردم شغل مى شود و هشت روز تمام با انگیزه برایش زحمت کشیدم و خودى نشان دادم اما حالا باید براى گرفتن حق فریاد بکشم بلکم شنیده شود...
خسته ام، به تعداد محدودى دشنام در دلم اکتفا مى کنم و شب بخیر مى گویم.
پ.سال گذشته در چنین روزى دنیا دور سرم مى چرخید. امسال در چنین شبى، سرم آرام گرفته است.
الحمد.
کتاب قطور را تمام کردم. در روزهایى که لذت بردن از زندگى به رویایى کم رنگ تبدیل شده است من از خواندن صفحات این رمان فرانسوى لذت بردم. با کلماتش بغض کردم، با جملاتش خندیدم و مهم تر از همه امیدوار شدم.
انگار اگر بتوانیم افسار زندگى خود را از چنگال دیگران بیرون بکشیم و برایمان نوع نگاه و قضاوتشان مهم نباشد زیستن شیرین ترین هدیه خدا خواهد بود...
*اثرى از آنا
مرا زنی آرام نبین که
با گرمای اردیبهشت میسازد و
خیال میکند بوی نرگسها، مدهوشش میکنند.
بیا دست مرا بگیر
و نجاتم بده.
من به سرمایی سخت، معتادم...
درحالیکه آخرین صفحات رمانِ پرفروش "موراکامی" را میخوانم، دمنوش مندرآوردی که برای سرماخوردگیام درست کردهام را نیز مینوشم.
کتاب به پایان میرسد، یک پایان تقریبا باز، رها. ضربان قلبم شدت میگیرد. نمیدانم مربوط به کدام جزء دمنوش است اما احتمال می دهم زنجبیل نقشی مهمی داشته باشد.
فکر میکنم به رمان پانصد و نود و چهار صفحهای که میخواهم به زودی شروع کنم...
جمعه در راه برگشت از نمایشگاه، وقتی سرخوش بودم از هوای طوفانی و اینکه روز آخر کارم در میان هیاهوی مردم تمام شده است، موبایلم جان داد. خاموش شد و دیگر دلش نخواست روشن شود.
حالا روز پنجم است که گوشی ندارم و برخلاف تصورم آنچنان هم احساس کمبود نمی کنم.
باشد که رستگار شویم😀
صفحه دویست و سیزده را نزدیک صورتم میآورم و عمیقاً بو میکشم. عطر دلپذیری دارند صفحات این کتاب برایم، میدانم این دومین کتابی است که همراه خواندنش مدام صورتم را لابهلای صفحاتش غرق میکنم اما به یاد ندارم کتاب قبلی نامش چه بود و سالی که خواندمش بسیار در ذهنم کمرنگ شده است.
پدرجانم، امروز میشود سه سال که تنهایمان گذاشتی. سه سال که نبودی سختیهایمان را ببینی...
حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سالها زودتر از موعد مقرر از خواب برمیخیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها میبیند.
پنجره بازه و من زیر لحاف.
رفتن به مطبهای مختلف که جزو روزمرگیهایم شده است بماند.
یک آکواریومِ سه تکه داشت. هرکسی وارد میشد مینشست به تماشای ماهیها.