چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

دوز قوى‌تر لطفاً!



وقتى شاگرد مدرسه بودم، حیاط خالى همیشه مضطربم مىکرد. اون تهى بودن و من فقط‌ بودن حتماً دلیلى داشت و حتماً دلیلش خوشایند نبود. اینکه دیر رسیدم مدرسه یا حالم بد شده و بیرون کلاسم.

فکر مىکردم دیگر این اضطراب با من نیست، تا امروز که به انتظار کنار حیاط دبستانى نشسته بودم.

خالى بود و در دل من رخت می‌شستند...

به وقت طلوع، صدایم کن




اینکه می‌گویند زمان مرهم است بر خیلی از زخم‌ها درست نیست. خاطرات تٲثیرگذار به زعم من، فراموش نمی‌شوند. با آنها زندگی می‌کنی. گوشه‌ای از روزمرگی‌هایت نگهشان می‌داری. اگر خوب باشند که تلخی امروزت را تعدیل می‌کنند، پس چه بهتر که مدام در ذهنت تکرارشان کنی. اما اگر غم باشند، اگر زخم باشند، باید کاری کرد که دورتر شوند. در ماندگاریشان شکی نیست اما در کمرنگ کردنشان هم دستی باید جنباند.

لازم است گاهی عکس‌ها پاره، آهنگ‌ها حذف و چیزهایی دور انداخته شوند.

پ۱.راحتیِ دو نفره‌ی تخت‌خواب شو را فروختم، بعد از دو سال خدمت صادقانه‌اش.
فروختم به پسرِ عبدلی معروف.
پ۲.این تخت دو سال تمام تنهایی را به رخم می‌کشید، پس شب‌های زیادی روی زمینِ سفت صبح می‌شد تا دهن‌کجی محکمی به او شود...

دلتنگی برای درختی مُرده


این کتاب _ کجا ممکن است پیدایش کنم _ را هم تمام کردم. با خودم فکر می‌کنم اگر من یک ژاپنی بودم، موراکامی هم‌صحبت دلنشینی برایم می‌شد.
یکی دیگر از کاکتوس‌هایم تلف شده‌است. در سطل آشغال دفنش می‌کنم. این چندمین کاکتوسی بود که تحت سرپرستی من مُرد؟
گوشی‌ام زنگ می‌خورد، مشتری برای میز چوبی دوست داشتنی‌ام. معامله‌مان نمی‌شود. باید زودتر بفروشمش گرچه مطمٸنم دلتنگش می‌شوم...

*کجا ممکن است پیدایش کنم




آدم است دیگر، یک وقت دلش می‌گیرد حوصله‌اش تنگ می‌شودو دنیایش تاریک، حوصله‌ی هیچ‌کسی را ندارد بی آنکه بداند چرا.

گاهی هم دقیقاً می‌داند چه مرگش است اما زبان گفتنش را ندارد، حتی به نزدیک‌ترین کسی که دارد.

آدم که اینطور می‌شود، آدم‌های دیگر باید درک کنند. خورده نگیرند. برنخورد بهشان.

خلوت، سکوت، گریستن...خوب می‌کنند حتماً.

به قول نمی‌دانم کی در کتاب "تیستو":

اگر گریه نکنی، اشک‌ها در دلت یخ می‌زنند.



*کتابی از هاروکی موراکامی


چرا بهار شبیه تابستان است؟


صبح که از خانه زدم بیرون به سمت مطب دکتر، بسیار نگران بودم. از معدود دفعاتى بود که براى سلامتیم نگران مى شدم. صلوات مى فرستادم که یک پروانه از روبرویم رد شد و سر دیوار روى شاخ و برگ ها نشست. از آن پروانه هاى کودکى که فصل بهار همیشه در باغچه پدرجان پیدایشان مى شد. از آن سیاه ها که نقطه هاى زرد رویش خوشگل ترشان مى کند.

نمى دانم چرا ولى دلم آرام گرفت.

ممنون که یادت هست، توت فرنگى دوست دارم



آن مرد،تنها آمد.

آن مرد یک کیک آورد.

آن مرد بعد از دو ساعت رفت.


امروز معنى دقیق ذوق کردن را فهمیدم. شیرین ترین لحظه ای که خدا قسمت هرکسى نمى کند را با تمام وجود چشیدم، لحظه اى که اشک و خنده هم زمان مى شوند براى ساختن...

وقتى دانشگاه قبول شدم ذوق نکردم یا وقتى سرسفره عقد بله را گفتم. موقع جدایى حسى بین ترس و شادى داشتم اما باز هم ذوق نکردم که رها شده ام.

قبل تر از آن روزى که نوزاد زیبایم را از خدا هدیه گرفتم از درد توان خندیدن هم نداشتم اما خوشحال بودم و بسیار نگران، انگار مى دانستم این کودک دلربا آینده اى سخت خواهد داشت.

خانه که به اسمم خریده شد، سپاسگزار مامان شدم اما باز هم ذوق نکردم.

من منتظر چیزى فراتر بودم براى شادى عظیم و امروز خدا جواب صبرم را داد. خدا جواب دعاى تک تک عزیزانم را داد و من در حالیکه به پهناى صورت کک مکى ام اشک مى ریختم، قهقهه مى زدم و با صداى بلند از او تشکر مى کردم که هدیه اش را باز پس داد...


دلم مى خواهد بنویسم، کلمات را ردیف کنم و بنویسم.

از اینکه امروز دکترم را عوض کردم و اینکه چرا مجبور به این کار شدم. از نامردى آدم هایى که شهوت هاى زمینى چطور اجازه سوء استفاده از انسان هاى نیازمند را به آنها داده است.

از شغلى که فکر مى کردم شغل مى شود و هشت روز تمام با انگیزه برایش زحمت کشیدم و خودى نشان دادم اما حالا باید براى گرفتن حق فریاد بکشم بلکم شنیده شود...

خسته ام، به تعداد محدودى دشنام در دلم اکتفا مى کنم و شب بخیر مى گویم.


پ.سال گذشته در چنین روزى دنیا دور سرم مى چرخید. امسال در چنین شبى، سرم آرام گرفته است.

الحمد.


*با هم بودن



کتاب قطور را تمام کردم. در روزهایى که لذت بردن از زندگى به رویایى کم رنگ تبدیل شده است من از خواندن صفحات این رمان فرانسوى لذت بردم. با کلماتش بغض کردم، با جملاتش خندیدم و مهم تر از همه امیدوار شدم.

انگار اگر بتوانیم افسار زندگى خود را از چنگال دیگران بیرون بکشیم و برایمان نوع نگاه و قضاوتشان مهم نباشد زیستن شیرین ترین هدیه خدا خواهد بود...


*اثرى از آنا

با سواد شدنت مبارک





تموم شد عشقم

خستگی



مرا زنی آرام نبین که

با گرمای اردیبهشت می‌سازد و

خیال می‌کند بوی نرگس‌ها، مدهوشش می‌کنند.

بیا دست مرا بگیر

و نجاتم بده.

من به سرمایی سخت، معتادم...

مگر گوشی جدید، شیرینی دادن می‌خواهد؟!


درحالیکه آخرین صفحات رمانِ پرفروش "موراکامی" را می‌خوانم، دمنوش من‌درآوردی که برای سرماخوردگی‌ام درست کرده‌ام را نیز  می‌نوشم.

کتاب به پایان می‌رسد، یک پایان تقریبا باز، رها. ضربان قلبم شدت می‌گیرد. نمی‌دانم مربوط به کدام جزء دمنوش است اما احتمال می ‌دهم زنجبیل نقشی مهمی داشته باشد.

فکر می‌کنم به رمان پانصد و نود و چهار صفحه‌ای که می‌خواهم به زودی شروع کنم...

اسنایپر نام یک وسیله کشنده است


جمعه در راه برگشت از نمایشگاه، وقتی سرخوش بودم از هوای طوفانی و اینکه روز آخر کارم در میان هیاهوی مردم تمام شده است، موبایلم جان داد. خاموش شد و دیگر دلش نخواست روشن شود.

حالا روز پنجم است که گوشی ندارم و برخلاف تصورم آنچنان هم احساس کمبود نمی کنم.

باشد که رستگار شویم😀

اللهم...هر چه خواستی


صفحه دویست و سیزده را نزدیک صورتم می‌آورم و عمیقاً بو می‌کشم. عطر دلپذیری دارند صفحات این کتاب برایم، می‌دانم این دومین کتابی است که همراه خواندنش مدام صورتم را لابه‌لای صفحاتش غرق می‌کنم اما به یاد ندارم کتاب قبلی نامش چه بود و سالی که خواندمش بسیار در ذهنم کم‌رنگ شده است.

مورچه‌ای از کنارم می‌گذرد. انگشتم را سد راهش می‌کنم. کمی شاخک‌هایش را درگیر انگشت می‌کند، راهش را کج می‌کند و به نهایت سرعت یک مورچه، دور می‌شود.
به کتاب برمی‌گردم. به دو سه روز پایانی نمایشگاه فکر می‌کنم، دلم غنج می‌رود.
کاش شروع کارم با انتشاراتِ ...، هم‌زمان نمی‌شد با این ایام.

به خواب‌هایم سری بزن


پدرجانم، امروز می‌شود سه سال که تنهایمان گذاشتی. سه سال که نبودی سختی‌هایمان را ببینی...

خواستم بگویم هوایمان را داشته‌ باش.
از مامان چیزی به دل نگیر وقتی هر پنج‌شنبه سرمزارت شیون می‌کند و نفرین به آدم‌هایی که آزارمان می‌دهند.
پدرجان آراممان کن...

Hero




موتور دوست دارم. می‌دونم مناسب من نیست،اصطلاحاً در شٲنم نیست، ولی لذت غریبی داره سوار شدن و ویراژ بین ماشین‌ها.

دستاتو باز کنی و بادو بغل بگیری...

پوچ


حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سال‌ها زودتر از موعد مقرر از خواب برمی‌خیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها می‌بیند.

آدمی تنها معلق در بیکرانه‌ی دنیا...


پنجره بازه و من زیر لحاف.

سوز میاد سردتر از باد زمستونی.
چه غریبم امشب..

اموال شما فتنه‌اند...


رفتن به مطب‌های مختلف که جزو روزمرگی‌هایم شده است بماند.

ویزیت دکتر را که می‌دهم بابت پنج دقیقه صحبت، می‌روم سمت داروخانه. یادم می‌آید که شامپو هم تمام شده است.
سوار مترو می‌شوم و با خرید از دستفروش راهی خانه.
پشت در آپارتمان که می‌رسم می‌فهمم بالاخره خواب ماهی‌های مرده‌ی چند شب پیشم تعبیر شده است.
در جاکفشی باز بود و چهار جفت از کفش‌هایم جایشان خالی!

مرگ بنفش



یک آکواریومِ سه تکه داشت. هرکسی وارد می‌شد می‌نشست به تماشای ماهی‌ها.

نتوانستم ساکت بنشینم. رفتم سمت منشی و پرسیدم که ماهی‌های آکواریوم اول گوشتخوار هستند یا نه. جوابش منفی بود.
گفتم پس یک ماهی مرده است. بلند شد رفت طرف آکواریوم، نگاهی انداخت، همکارش را صدا زد و او گفت که می‌داند که صبح دیده بوده ماهی مرده را.
حدود هشت کارمند آنجا بودند و تنها کافی بود یکی از آنها دقایقی کوتاه را صرف تشییع ماهی بکند.
از آنجا که خارج شدم همچنان ماهی بنفش روی آب مانده بود و من فکر می‌کردم که آیا ماهی‌ها هم روح دارند...