بعد از هزار و اندی سال، دیشب مسیرم به مسجد فاٸق خورد. مسجدی که چند سالی است آرامگاه چند شهید هم شده است.
آلبوم فیلم "بادیگارد" را پلی میکنم و روی قطر تخت دراز میکشم با دستانی آویزان.
موسیقی گوش میدهم و به حرمت باران فکر میکنم، به لطافت جوانههای بهاری و به گرمی آغوش تو...
با یک دست پلوماهی را در دهانش میگذاشتم و با دست دیگرم کتاب را نگه داشته بودم و سه فصل آخر را میخواندم.
دروغ بوده است اگر به کسی گفتهام زمان همه چیزی را درست میکند، که مرهم قلب شکسته است، که آب سردی است بر آتش دل.
اضافه وزن هدیهی ناخوشایند دوران بیکاری و مریضی است که با من مانده است.
غمگینم
درست شبیه زنی که کودک تبدارش را ازو ربودهاند...
هجده سال دوستی با پروازی به ۱۱۶۷۳ کیلومتر آن طرفتر از پایتختی که هستم پایتختی که نیستی، تمام میشود؟
هفت سال گذشت.
بچه بود، در حال مرگ.
آدمیزاد گاهی باید پاهایش را بغل بگیرد،
جنینی شود گریان روی تختی تاریک و گریه کند که چرا دیگر در رحم مادرش آرام نخوابیده است...
صدای اذان میآید.
روی یک قالیچه نشستهام تکیه داده به شوفاژ که مامان میآیند و شروع میکنند از زن برادر جاری عمهخانوم صحبت کردن.
میانه هفته است
مرا بنواز!
با سرانگشتان همخوابهی "قانون"،
و پنجه هایی که
در قامت "چنگ"
کهنسالی ام را به آغوش می کشند...
پ.در ورودی مترو
دیشب توی رختخواب همش به این فکر می کردم که فردا سیزدهم آذر یک خبری بوده که به یاد ندارم.
روزی هزار بار
امشب ماه در درخشانترین حالت خودش بود و تا سی و دوسال دیگر تکرار نخواهد شد.
تب دارم ، دچار هذیان نوشتن.
دستمالی نمدار بیاور
بکش روی کلمات
و مرا
پاک کن...