آخرین باری که زمین خورده بودم در راه بازگشت از دبیرستان به خانه
بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و با قدم های بلند راهم را ادامه دادم.
بیست و یکم هرماه می آمدند،هر ماه قمری.
مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.
اولین روز از زندگی "بدون هیچکس" گذشت.
چند نفس تا پاییز...
میگه: زندگی پیشت چقدر میچسبه!
زبان مهارناشدنی بود، بر دهان قفل زدم.
از ازل تا به ابد...
مسواک می زنم، روشویی رنگ عوض می کند.
امروز دقیقا چند روز پس از چشمهای توست??
ماهی بزرگتر ماهی کوچکیتر را می خورد.
دلم میخواهد مرغ ماهیخوار باشم، جفتشان را ببلعم!!
تمام ناخن هایش را از ته گرفت
دستش را فروکرد لابلای موهایش
جلوی آیینه ایستاد و ...
نشستم لب تخت تا معاینه کند. پرسیدم "آقای دکتر اثر دارو چقدر طول می کشه بره? صورتم خیلی پف کرده" و صورتم را جمع کردم.
شروع می کند به داد و بیداد،به عصبانیت.
من، سرگرم کار جدیدی که گرفته ام،حواس در لب تاپ...
شهریور
لعنت به عکاسی،لعنت به روز عکس وقتی پسر خونی سوری را از زیر آوار بیرون می کشند و دوربین ها مجال اندکی آغوش برای او نمی گذارند.
دیشب بالاخره به خانه ام برگشتم، به گمانم بعدازحدوددو هفته.