چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است



آخرین باری که زمین خورده بودم در راه
بازگشت از دبیرستان به خانه

بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و با قدم های بلند راهم را ادامه دادم.

اما دیروز که خودم را کنار کشیدم تا مردک فلان نتواند تنه بزند و با صورت با پیاده روی خیابان حافظ یکی شدم دیگر برایم مهم نبود نگاه آدم ها.
همانجور روی زمین ماندم، همانجور مچاله شروع کردم به گریستن و ...

پ. درد از رگ گردن نزدیک تر.




بیست و یکم هرماه می آمدند،هر ماه قمری.

سه برادر سید روحانی بودند. یادم نیست کدامشان اول می آمد و آخرینشان اسمش چه بود.
بیست و یکم هر ماه یک سید روحانی زنگ خانه پدرجان (پدربزرگ)  را می زد و در نزدیک ترین اتاق به در ورودی می نشست به روضه خواندن. چایی اش در استکان کمر باریک و با نعلبکی بود، می خورد، پاکتش را می گرفت و با یاالله گفتن می رفت.
همیشه از دور نگاهش می کردم، از دور به روضه اش گوش می دادم و هیچ وقت نمی دانستم نجمی جون (مادربزرگ) درون پاکت چقدر پول می گذارد.
بعدها فهمیدم یکی از آن سه برادر خیلی زود به مقام بالاتری رسیده بود و برای همین به روضه خوانی نمی آمد. یکی دیگرشان به رحمت خدا رفت و آن یکی، نمی دانم چرا شنیدن ذکر مصیبت اهل بیت در خانه پدرجان تمام شد.
کودکی تمام شد...

شیشه نوشابه ات را به سمت من تکان بده



مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.

تعجب نمی کنم. خیلی خارجیطور می گویم که می روم، که چشم، پیش روانپزشک هم می روم.
نمی گویم وقتی بمباران کورتون به داد مغز بیچاره من نرسید دیگر چه کاری از دست قرص های آرام بخش برمی آید جز اینکه خواب مرا بیشتر کند.
نمی گویم مادرجان، من دلم می خواهد یک روز غریبه ای در خیابان جلویم بایستد و بگوید یک دمنوش با من می خوری?
من جواب دهم که اتفاقا چقدر هوس چای کوهی کرده ام.
بعد دوتایی تا نزدیک ترین کافه قدم بزنیم.
بنشینیم در تاریکی خلوتی دنج و تمام مدت حرف بزنیم و بخندیم بی آنکه چیزی از گذشته ام بپرسد. بی آنکه اسمم را، شماره گوشیم را و تصوریم را به خاطر بسپارد.
من حالم خوب می شود.

واران واران


اولین روز از زندگی "بدون هیچکس" گذشت.

تنها که باشی خانه ی کوچکت تبدیل می شود به شهری عظیم، شهری خاکستری و سرد...

پ. و من عطر تنت را فراموش کرده ام

آمادگیشو داری?


چند نفس تا پاییز...

تابستان در سی امین روز خود تمام می شود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و جمعه، عصر بود. و جمعه، تنها بود.


صبح

زن می نشیند به جلدکردن دفترهای کودکی هفت ساله. به زدن برچسب های اسم به مدادهای رنگی،مدادهای سیاه و قرمز.
می گذاردشان در کیف بنفش و زیپش را می بندد، محکم می بندد.

عصر

مرد تمام وسایل اتاق کودک را بار وانت می کند و می برد.
کیف بنفش پشت وانت دست تکان می دهد.

زن دستش را می گذارد روی شیشه، پیشانیش را می چسباند به پنجره و آیة الکرسی می خواند...


هفت ضرب در سیصدو شصت و پنج



میگه: زندگی پیشت چقدر میچسبه!

یهو میگه. یهو به دلم چنگ میزنن وقتی یادم میاد چند روز بیشتر نمونده تا از پیشم بره...

جان نیز...



زبان مهارناشدنی بود، بر دهان قفل زدم.

دست شروع به نوشتن کرد. قلم ها را شکستم، ورق ها را سوزاندم، سرانگشتان را داغ گذاشتم اما...
امان، امان از کسی که چشمان را بخواند، که بلدت باشد...

تو زمان منی



از ازل تا به ابد...

تهران طوفانیست، کلاهت را محکم بچسب



مسواک می زنم، روشویی رنگ عوض می کند.

خیره می مانم به خونی که سُر می خورد،
خیره می مانم به دردی در آیینه،
خیره می مانم به سکوتی که جیغ می کشد و دور می شود...

آنارشیستی که باشم، دموکراتی که باشی



امروز دقیقا چند روز پس از چشمهای توست??

روزای تلخ،روزای سخت


ماهی بزرگتر ماهی کوچکیتر را می خورد. 

دلم میخواهد مرغ ماهیخوار باشم، جفتشان را ببلعم!!

تراژدی یک زن


تمام ناخن هایش را از ته گرفت

دستش را فروکرد لابلای موهایش 

جلوی آیینه ایستاد و ...

هفته ای یک سوزن



نشستم لب تخت تا معاینه کند. پرسیدم "آقای دکتر اثر دارو چقدر طول می کشه بره? صورتم خیلی پف کرده" و صورتم را جمع کردم.

چشمانش را بست و کمی سرش را عقب برد یعنی خیالت راحت و گفت کمتر از یک ماه. 
نگاهش ترمزی کشدار روی صورتم کرد  و ادامه داد" اما ماشالا از زیباییت هیچ کاسته نشده، موندم چطور  تونسته ازت دست بکشه!"
تقه ای به میز چوبی اش زد و بعد شروع کرد داد سخن سردادن راجع به خصلت های گونه ی مرد.
لبخند می زدم، فشارم را می گرفت و در چشمانم خیره می ماند...

راه نشانم بده




شروع می کند به داد و بیداد،به عصبانیت.

گوشی تلفن را با فاصله از گوشم نگه می دارم، می شنوم که می گوید خودخواهم و زندگی دیگران برایم مهم نیست...
زانوهایم را بغل می کنم و زار می زنم. سر انگشتان دست چپم سوزن سوزن می شود. مستأصل شده ام. کم آورده ام. انگار کسی نمی تواند نوع زندگی مرا تحمل کند.
صدای "بربط" را بلند می کنم...



از من برگشتن مخواه



من، سرگرم کار جدیدی که گرفته ام،حواس در لب تاپ...

بابا: کسی تو زندگیته?
من: نه.
من بغض
من درد عمیق سینه
من ...
بابا کاش بغلم می کردی، کاش فراموش نمی کردی روزهای گذشته را.

مرا به باغچه ات بخوان



شهریور

یعنی سال خسته است و فکر می کند نیمی از توانش کجا جا ماند...

عمران دقنیش





لعنت به عکاسی،لعنت به روز عکس وقتی پسر خونی سوری را از زیر آوار بیرون می کشند و  دوربین ها مجال اندکی آغوش برای او نمی گذارند.

ای تف...

خدا برای چشمانت چند روز وقت گذاشت?



دیشب بالاخره به خانه ام برگشتم، به گمانم بعدازحدوددو هفته.

گلدان ها روبه نابودی، خانه زنده در خاک.
این کنج خلوت را دوست دارم...