صفحه دویست و سیزده را نزدیک صورتم میآورم و عمیقاً بو میکشم. عطر دلپذیری دارند صفحات این کتاب برایم، میدانم این دومین کتابی است که همراه خواندنش مدام صورتم را لابهلای صفحاتش غرق میکنم اما به یاد ندارم کتاب قبلی نامش چه بود و سالی که خواندمش بسیار در ذهنم کمرنگ شده است.
پدرجانم، امروز میشود سه سال که تنهایمان گذاشتی. سه سال که نبودی سختیهایمان را ببینی...
حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سالها زودتر از موعد مقرر از خواب برمیخیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها میبیند.
پنجره بازه و من زیر لحاف.
رفتن به مطبهای مختلف که جزو روزمرگیهایم شده است بماند.
یک آکواریومِ سه تکه داشت. هرکسی وارد میشد مینشست به تماشای ماهیها.
بعد از هزار و اندی سال، دیشب مسیرم به مسجد فاٸق خورد. مسجدی که چند سالی است آرامگاه چند شهید هم شده است.
آلبوم فیلم "بادیگارد" را پلی میکنم و روی قطر تخت دراز میکشم با دستانی آویزان.
موسیقی گوش میدهم و به حرمت باران فکر میکنم، به لطافت جوانههای بهاری و به گرمی آغوش تو...
با یک دست پلوماهی را در دهانش میگذاشتم و با دست دیگرم کتاب را نگه داشته بودم و سه فصل آخر را میخواندم.
دروغ بوده است اگر به کسی گفتهام زمان همه چیزی را درست میکند، که مرهم قلب شکسته است، که آب سردی است بر آتش دل.
اضافه وزن هدیهی ناخوشایند دوران بیکاری و مریضی است که با من مانده است.
غمگینم
درست شبیه زنی که کودک تبدارش را ازو ربودهاند...
هجده سال دوستی با پروازی به ۱۱۶۷۳ کیلومتر آن طرفتر از پایتختی که هستم پایتختی که نیستی، تمام میشود؟
هفت سال گذشت.
بچه بود، در حال مرگ.
آدمیزاد گاهی باید پاهایش را بغل بگیرد،
جنینی شود گریان روی تختی تاریک و گریه کند که چرا دیگر در رحم مادرش آرام نخوابیده است...
صدای اذان میآید.
روی یک قالیچه نشستهام تکیه داده به شوفاژ که مامان میآیند و شروع میکنند از زن برادر جاری عمهخانوم صحبت کردن.