یک سال گذشت.
هر صبح، اسبی بنای دویدن در سینه ی دختری رنجور می گذارد و هرگز به مقصد نمی رسد...
صبح تا ظهر انرژی به ده تقلیل پیدا می کند. مامان امروز از کنار دهانم شربت عسل می ریختند که ترسیدم خب،مثل سکته ای ها شده بودی!!
به مامان می گویم من بمیرم ناراحت می شوین?
روز سرگیجه
آخرین بار بهمن ماه سال نودودو بود.
بعد از سرگیجه وحشتناک وقتی به زحمت به خواب می روی، زجر بزرگیست که با یک کابوس و تپش قلبی آزاردهنده بیدار شوی.
امروز یکی که همه استاد خطابش می کردند و من نمی شناسمش مرا عضو گروهی کرده بود برای فراخوان مسابقه عکاسی تئاتر.
یه ساختمون استحکامش چقده? ینی چندبار ،چندتا زلزله رو تحمل می کنه و فرو نمیریزه?
عکس پروفایلت را عوض نمی کنی که برایت پیغام دهم چه عکس خوبی.
فقط وقتی تنهاست به سراغت می آید?
خواب بودم. از سنگینی روی دست هایم و صدای عجیبی در اطراف،بیدار شدم.