چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

عادت می کنم، شاید در زندگی بعد




غروب جمعه کبود است

درد دارد
تیر می کشد...

روز جهانی بوسه


_هی، تو با افق های باز نسبت داری?

// شک نکن!
_ پس ببین ابرا کی میان? کی بارون میزنه? 

ما را همه شب نمی برد خواب



این ساعت از شب، وقتی گرسنه ای و کسی نیست برایش ناز کنی تا چیزی برایت بیاورد روی تخت، و کسی نیست تو را از پشت درآغوش بگیرد تا آرام شوی و به خوابی عمیق فرو روی...

نباید بخوابی عزیزکم، فی الواقع باید کپه ی مرگت را بگذاری!!

پ.عباس کیارستمی جان داد.
اما به بیخوابی من ربطی ندارد!



وقتی ازش راهنمایی توی کاری رو خواستم و گفت "فردا صبح یه مسیج بدین که یادم نره و پیگیری کنم"، فهمیدم تموم شدم. تمومه...

انگشتمو نگه داشتم روی ارشیو چت چندین ماهه و دیلیتش کردم.

تقدیر



از دردسرهای زن بودن این است امشبی که دلتنگم و در حد خفگی نفسم بالا نمی آید، نمی توانم ماشینم را از پارکینگ خانه پدری بیرون بکشم بدون بازجویی پس دادن و گازش را بگیرم به سمت بیابانی زیر آسمان خدا و تا دلم می خواهد فریاد بزنم، فریاد بزنم، فریاد...


پ.شب بیست و سوم

اللهم تقبل منا هذا القلیل


قبل ترها اشکم راحت تر جاری می شد. همیشه فکر می کردم کسی که سخت گریه می کند دچار سنگدلی شده است.

اما الان فهمیده ام آدم وقتی خیلی خیلی غمگین است دیگر به آسانی نمی گرید.
این روزها سخت چشمانم به اشک می نشینند...

نگاهش بر بی پناهی زن تازیانه می زند



آغوشت

قتلگاه آرامی است برای عصر داغ تابستانی
و من 
مشتاق مرگ.

پ. عنوان های بی قواره را دوست دارم.

تابستان سرد



اول اشک هایش راپاک کرد یا جای بوسه هایش?

 نمی دانم اما، پله سوم بود که شروع کرد به شستن خاطرات ، 

به شستن یادش...

برزخ


یک فیلم آمریکایی نشان می داد از همان تخیلی های چیز!

آدم ها به طور مسالمت آمیز با ربات ها زندگی می کردند تاآنجا که آدم آهنی بر انسان مسلط شد. زندگی ها تیره گشت، جنگ و کشتار...
قابل پیش بینی بود، فقط همین قدر کافی است که فکر کنی چطور بشر می تواند کنار یک مشت فلز که سرهم شده است و هیبتی انسانی پیدا کرده زندگی کند و دلش خوش باشد?!

پ.رمضان به نیمه رسید، سینه ام شرحه شرحه...

آبی+قرمز+زرد=خاکستری



بعد از بیرون آمدن از حادثه ای تلخ، گاهی می نشینیم به بلاک کردن تمام راه های ارتباطیمان با انسان هایی که رنگ زندگی را برایمان تیره کرده بودند.

وقتی فروردین ماه از انتشارات به خیال خودم استعفا دادم و به خیال رئیس اخراج شدم، تمام آن مسیرها که او را به من می رساند بستم. تلگرام، اینستاگرام و کوفت و زهرمارهای دیگر. می دانستم دلیل بیرون آمدنم از آنجا عدم کفایتم نبود و همین رنجم می داد. 
حالا که قریب به سه ماه از آن ماجرا می گذرد، انگار دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. مسیرها را باز کرده ام چرا که می دانم او موجودی نیست که بتواند آزارم دهد. بودن یا نبودنش برایم اهمیتی ندارد. به اتفاقاتی که بینمان رخ داد چون تجربه ای نه چندان تلخ می نگرم.
اما گاهی هم درد آنقدر عمیق می شود و روزها چنان تلخ، که همان اوایل اتفاق راه های معمول چون بستن سیستم های ارتباطی، نمی توانند آرامشی حتی کاذب به انسان بدهند.
نمی دانم، شاید زجری که می کشیم برایمان لذت بخش است.
 گوشه ای از مغز نمی خواهد فراموش کند، گوشه ای از دل...






گوربابای جذابیت، اخم نکن



قرار نیست آدم هایی که دوستشان داری همیشه کنارت باشند. حالا جمعه باشد یا هر روز دیگری.

سن که بالاتر می رود باید بیشتر با تنهایی مأنوس شد.
آدم با پیرشدن فهم و شعورش هم قاعدتاً بیشتر می شود. مثلاً می فهمد بچه ها با همسن های خودشان بیشتر خوشند. دوستان، زندگی خودشان را دارند خب. همه درگیرند، خوشحال یا ناراحت.
باید بنشینی، زانو بغل گیری، چشمانت را ببندی و تصور کنی هر کدام از عزیزانت هرجا که هستند چقدر زیبا می خندند. 
خوشحال باش، هر جا که هستی.

Breaking





گفت می گذاری انگشتان پایت را لاک بزنم?

حوصله نداشتم، رنگش را هم دوست نداشتم. زد.
آمدم خانه دیدم هنوز دوتا از لاک پاکن هایم مانده است. لاک پاک کن ها کنار همان لاک قرمزی بود که زمانی دوستش داشتم.
بعضی از خاطرات فراموش می شوند، یعنی باید فراموش شوند و تو فکر می کنی موفق بوده ای اما...
آخرین ها همیشه کار خود را خوب بلد هستند. مثل آخرین نقاشی که کشیدی، آخرین نخی که دود کردی، آخرین باری که لاک زدی. آخرین باری که می خواستی زیباتر دیده شوی...

یاهومسنجر و نوادگان


چت کردن یکی از حقایق تلخ زندگی است.

اینکه آدمی در نمی دانم کجای جهان پشت سیستم یا موبایلش نشسته است و تو جملاتت را برایش تایپ می کنی و می فرستی تا بخواند و نمی دانی وقتی نوشته های تو را دید رنگ صورتش چگونه می شود و طرح لبانش چیست، به جای اینکه روبه رویش نشسته باشی و خیره در چشمانش از قوه ی تکلمت استفاده کنی و حس لامسه برای بیان حالاتت به یاریت بیاید...تنهایی.
چت کردن یعنی اوج تنهایی.

تمام می شوم


یکی از معایب بیماری ورای دردی که می کشی این است که حوصله ات کم می شود. یعنی جوری می شوی که تحمل خودت را دیگر نداری. آن وقت چطور بقیه توقع دارند حوصله آنها را داشته باشی?! اصلا چرا مردم فکر نمی کنند? چرا خودشان را جای بیمار نمی گذارند?

مردمی که صبح تا شب مشغول بازی کردن نقش های متفاوتند چطور نمی توانند جای تو بنشینند، درد بکشند، گریه کنند و بی حوصله شوند?

الحمدالله




دیشب تو را به خواب دیدم...

دوزیست!!



دستاش تو دستته، ببین تو قلبت چیه?

اگه اونجا نداریش،  رهاش کن چون سردی دستات، تو رو برملا می کنه.

از من دریغ شد



امروز گذشت و رمضان من در روز پیشواز، بدرقه شد، تمامی اش بر روی تخت خواب و خیره به سقف و دیوارها.


پ.دلتنگم.


آفرودیت در من درد می کشد



فکر می کنی چیزی هست که باید بداند? منتظر قضا و قدر و کمک کائنات نمان.

به او بگو قبل از آنکه جز آه برایت چیزی نماند...

چرا زمین نمی ایستد?



تقریبا هر شب کابوسی مشخص می بینم.

می دوم به سمت مهد کودک، به دنبال پسر کوچکم و او آنجا نیست. آنقدر می دوم و فریاد می زنم تا خوابم پاره شود...

مرده شور خاطرات

 

هفت سال گذشت از آن مناظره نفرت انگیز...