چشمانت دریا.
قدم می زنم در خانه، درپناه سقف و پرده ها خودم را از آفتاب تند خرداد پنهان می کنم اما سرم گیج می رود.
بعضی اوقات وارد گذرهای ممنوعه می شوم، چون راه هایی که ورود ممنوع نیستند یا خیلی دوراند که عمر من به طی کردنشان قد نمی دهد و یا بسیار دردآورند، ورای طاقت من.
یک جنازه را که می سوزانند چه بویی دارد? یعنی بوی گوشت سوخته انسان وقتی خاکسترش در فضا پخش می شود چطور است?
تلخ، شیرین، ترش یا عطری خاص?!
می شد خبری خوش برسد و قانون دلتنگی عصر جمعه به مزاحی قدیمی بدل شود...
اردیبهشت یعنی خاطرات بد، اتفاقات بد و من این ماه را دوست ندارم.
طرح لبخند لبانم
جایی خواندم که "عشق، بازی هورمون هاست و واکنش مغز".
حالا کسی که عاشق نمی شود، هورمون هایش ضعیف است یا مغزش تنبل??
خیلی سخته، هم احمق بودن هم دست از حماقت برداشتن...
گاهی فقط دلم می خواهد از چهاردیواری خانه بیرون زده و در کوچه پس کوچه ها قدم بزنم. از تنهایی می ترسم، به جسارت گذشته نیستم. دوست دارم کنارم، گام به گامم کسی باشد.
دو روز گذشت بی هیچ قصه ی گفتنی، بی هیچ قصه ی شنیدنی.
دیگر دلخوش به هم آغوشی با کلمات هم نیستم.
آدمی راحت رو به جنون می رود.