انار می شوم در بعدازظهر داغ اردیبهشت
سخت میره و برمیگرده این نفس.
روز آخر فروردین آسمان سیاه شد طوفان شد و فکر کن دل آدم هر روز، روز آخر فروردین باشد...
در تاریکی مطلق
...
و دلم می خواهد یک روز صبح چشمانم را در هیئت فاطمه هفده ساله ای بازکنم که تمام دغدغه اش در زندگی عشق به پسری بود که او را دوست نداشت.
آبی پوشیدی و آسمان
عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ
باران ببارد
نیت کرده ام فیلم بادیگارد را ببینم اما هربار فقط دیدن تیزرش از تلویزیون مثل چنگیست که تکه ای از سینه ام را می شکافد.
روبرویش نشستم، درست چشم در چشمهای قشنگش. گفتم که زندگی را بیاد بیاور، خدانگهدارت.
وقتی کسی به شما می گوید حالش خوش نیست آنقدر که حس می کند دستانی گلویش را فشار می دهد، لطفا نگویید بمیرم برایت! این مسخره ترین عکس العمل ممکن شماست!!
رفته بودم نمایشگاه عکس، یعنی می گفتند نمایشگاه عکس است. به گمانم ده تا هم نبود تعداد کارها. جلوی هر عکس یک هدفون بود که باید به نوبت می گذاشتی روی گوشت و نمی دانم به چه گوش می دادی. زل می زدی به عکس و گوش می دادی.
شاید کنارت بنشیند. صورتش را لمس کنی، لب هایش را ببوسی و سرت روی سینه اش آرام بگیرد. اما به جزئیات که خیره می شوی، خوب که گوش می دهی و فرای دلتنگی و تنهایی هایت حسش که می کنی...
باد می وزد،مثل دست نوازشی آرام، نرم و بی صدا. کتاب می خوانم. چه اندازه خوب است بین جیغ و خنده بچه ها در پارک گم شد و کتاب خواند.