هر از گاهی رویا میبینم کسی لبانم را می بوسد.گرم، عمیق. هربار تلاش می کنم چهره اش را ببینم که ...
سریال شهرزاد را نمی بینم اما در جریان داستانش هستم. امروز کلیپ خداحافظی تلخ را دیدم، بارها. نفسم تنگ شد...
به خودم می گویم"آدم ها قد اعتمادهایی که می کنند ضربه می بینند"، پشت بندش می گویم "پس لطفا خفه شو!"
شب های تعطیل خود را با دیدن سریال تین ایجری و تخمی_تخیلی خاطرات خون آشام گذراندم. قابل ذکر است که دل هوای او، دل هوای می هم نداشت و حالا شهرام جان ناظری هر چه دلش بخواهد چهچه بزند که دل هوای عاشقانه دارد!
بالاخره مامان موفق شدند و من شدم کلاخ سیاه!!
دلگیرم و "اعتماد کردن"، فعلی منسوخ است.
پ اول. باران می بارید و من مدام تکرار می کردم "خیر" است و خدا حتما پیش رویم دریچه های جدیدی باز خواهد کرد.
کمی دلشوره دارم و نگرانی.
بزودی وقایع این تغییر را خواهم نوشت؛ پایان اردیبهشت.
پ دوم. صدای گوشم باز زیاد شد. بدجور سوت می کشه، هرچی به مغزم میگم همه چی اوکیه بیخیال شو، اینجا نه یه جای بهتر. میگه احمق بحث جاش نیس، حس می کنم تحقیر شدم، حس بدیه جان دلم.
صبح شده است. روی تخت نمیخیز می شوم، کتاب را می اندازم روی پتو و زیرلب به رئیس بدوبیراهی ملو می گویم با این عیدی دادنش.
عادت می کنیم. بابا به درد کلیه و خارشتر خوردن، مامان به نبودن عزیزانش و فشارخون بالا و من به تنهایی.
میگه آدما هرچی بزرگتر شن، مشکلاتشونم بزرگ تر میشه. و من به این فکر می کنم دنیا از خودش خجالت نمی کشه که به جایی رسیده یک بچه شش ساله همچین حرفی بزنه?!
هوا ابری است
پفک می خورم و به صدای دعایی که از آیفیلم پخش می شود و بیشتر شبیه ترانه ای غم انگیز گوش می دهم.
یه مشت آدم دورتو میگیرن به اسم دوست که وقت خوشی دلشون میخواد تو کنارشون باشی. بگی، بخندی، خیر سر همشون انرژیتو پخش کنی تو اتمسفر اطرافت.
جاده فکر آدم را باز می کند و فکر که باز شود چنان به دل چنگ می زند که نفس بالا نمی آید...