چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

حرمت بوسه


هر از گاهی رویا میبینم کسی لبانم را می بوسد.گرم، عمیق. هربار تلاش می کنم چهره اش را ببینم که ...

از خواب که بیدار می شوم به لبانم دست می کشم، چقدر تهی از هر حسی هستم.

مرگ تدریجی



سریال شهرزاد را نمی بینم اما در جریان داستانش هستم. امروز کلیپ خداحافظی تلخ را دیدم، بارها. نفسم تنگ شد...

فکر می کنم تاوان کسی که کودکی را از مادرش جدا می کند جهنم است.

پ.و اگر توان بارها گریستن به زن داده نمی شد، نسل انسان سال ها قبل ازبین رفته بود.

سالی که نکوست،هیچ ربطی به بهار ندارد!


به خودم می گویم"آدم ها قد اعتمادهایی که می کنند ضربه می بینند"، پشت بندش می گویم "پس لطفا خفه شو!"

ازترس خواستن تو،گره نمی زنم هیچ سبزه ای را



سیزده به در نودوپنج، من از خانه بیرون نرفتم.
من در خودم ماندم. در سیلاب خاطرات فرو رفتم، غرق شدم و هیچکس دست مرا برای بیرون کشیدن، نگرفت.
به گمانم مرده ام.

آقای دارسی کجایی?!




شب های تعطیل خود را با دیدن سریال تین ایجری و تخمی_تخیلی خاطرات خون آشام گذراندم. قابل ذکر است که دل هوای او، دل هوای می هم نداشت و حالا شهرام جان ناظری هر چه دلش بخواهد چهچه بزند که دل هوای عاشقانه دارد!


پ. این اواخر اینقدر دروغ شنیده و دیده ام که انگار بخواهم عقب نیفتم ازین دنیای کثافت، برای خودم می بافم...

هر روز، بنام من است


...
من یک زن هستم و برایش خواهم جنگید.
برای زندگی خوب. برای خندیدن، لذت بردن، امنیت شغلی، آرامش روحی.
من
برای
رها بودن، می جنگم.

جادوگر شهر اُز




بالاخره مامان موفق شدند و من شدم کلاخ سیاه!!

خودم را درآیینه نگاه می کنم و سعی در فکر نکردن به ماه آینده و موقعیت کاری که ...
با خودم می گویم من چیزی از دست نمی دهم و شاید دیگرانند که مرا از دست خواهند داد!!
می خندم به دختر موسیاه روبرویم، دلم چقدر شیطنت می خواهد...

از تو به نیکی یاد نخواهم کرد


دلگیرم و "اعتماد کردن"، فعلی منسوخ است.


پ اول. باران می بارید و من مدام تکرار می کردم "خیر" است و خدا حتما پیش رویم دریچه های جدیدی باز خواهد کرد.

کمی دلشوره دارم و نگرانی.

بزودی وقایع این تغییر را خواهم نوشت؛ پایان اردیبهشت.

پ دوم. صدای گوشم باز زیاد شد. بدجور سوت می کشه، هرچی به مغزم میگم همه چی اوکیه بیخیال شو، اینجا نه یه جای بهتر. میگه احمق بحث جاش نیس، حس می کنم تحقیر شدم، حس بدیه جان دلم.

در عصر کشیدن آغوش



میگه منکراتی نکش که بعدا نمایشگاه بزنی!

می خندم...

تُنگ دریا نمی شود



هر روز این سال جدید از خانه بیرون زدم.
از پایین شهر تا گران ترین مناطق تهران را گز کردم.
حرف های خوب شنیدم، فیلم خوب دیدم، آدم های خوب را نگاه کردم. خندیدم، گریه کردم، جیغ کشیدم، اما...
سالم نو نمی شود.
بار عصبی شدیدی به مغزم لگد می کوبد.
فردا در خانه می مانم. در سکوت...


اُزگل


به دیدن مادربزرگ می رویم. مامان سفارش می کند او چیزی از ماجرای زندگی من نفهمد. بهانه اش پیری مادربزرگ است و دل کوچکش.
ماه ها گذشته است که من آدم دیگری شده ام و سخت ترین چیز این است که مامان می خواهد من کسی دیگر باشم. همان زن با همان روال قبل.

29اسفند




صبح شده است. روی تخت نمیخیز می شوم، کتاب را می اندازم روی پتو و زیرلب به رئیس بدوبیراهی ملو می گویم با این عیدی دادنش.

کتاب ضربان قلبم را سرعت می دهد و دلم شور می افتد.
از روی تخت بلند می شوم و فوری جوراب پشمی پایم می کنم. خانه مامان همیشه سرد است، تمام خانه هایی که از کودکی بوده ام و در آنها قد کشیده ام.
پ. باید ژیا را بردارم و امروز میان شلوغی شهر گم شویم.

یاوه گویی


عادت می کنیم. بابا به درد کلیه و خارشتر خوردن، مامان به نبودن عزیزانش و فشارخون بالا و من به تنهایی. 

به آدم هایی که هم هستند و هم نیستند. 
به مچاله شدن رو کاناپه و تا صبح زل زدن به سقف.
عادت می کنم به تغییر ساعت و نور آزاردهنده خورشید. به صبحانه های از سر اجبار، به نهارهای ولرم و بی طعم.
من به نبودن ها، به بودن ها، به حکمت خدا عادت می کنم.
جان می کنم برای عادی بودن. برای فرو دادن حرف هایی که شنیدنش سخت است برای بقیه. هر چیزی که آدم ها زیبا ببینند زیباست لابد، هر مشمئزکننده ای باید حال مرا هم بد کند.
عکس های لوس اینستاگرامی می گذارم، لبخندهای تو دلبرو می زنم، قرص سرگیجه بابا را می خورم و مطمئنش می کنم که تأثیر دارد. به دنبال مامان بازار را گز می کنم که گردوی خوب پیدا کنیم و از دستفروش های مترو خرید می کنم به قیمت ارزان.
می نشینم کنار همکارانم و از لباس فلان خواننده استیج بد می گویم و همه بلند می خندیم...
دیگر در خیابان سربه هوا راه نمی روم، پشت ویترین طلافروشی ها می ایستم و آن گردنبند میلیونی را روی استخوان پایین گردنم تصور می کنم. موهایم را مرتب رنگ می زنم و ابروهایم را بر میدارم.
می شوم یک زن عادی آنطور که بقیه دوست دارند.
عادت می کنم.
به دروغ گفتن به خودم هم عادت می کنم?!

ماتیلدا، آدامستو محکم تر بجو



میگه آدما هرچی بزرگتر شن، مشکلاتشونم بزرگ تر میشه. و من به این فکر می کنم دنیا از خودش خجالت نمی کشه که به جایی رسیده یک بچه شش ساله همچین حرفی بزنه?!

سرم را باید عوض کنم در حراجی آخرسال



هوا ابری است

و من تو را
خیلی
بشدت
باران دارم و سرم گیج می رود
و دلم شور دارد...

نان تازه و ماست بهتر از جوجه کباب است



پفک می خورم و به صدای دعایی که از آیفیلم پخش می شود و بیشتر شبیه ترانه ای غم انگیز گوش می دهم.

فکر می کنم به فردا که بعد از پنج روز باید بروم سر کار. "باید" بار منفی دارد ولی خب خودش آمد در ذهنم.
آدم ها ردیف می شوند جلوی چشمم. آدم هایی که در اسفندماه هر کدام قصه ای برای خود داشتند. آدم هایی که دوستشان داشتم، آدم هایی که دوستم دارند.
دوست داشتن چیست? "عادت کردن" انگار واژه بهتری است.
به هم عادت می کنیم و بعد توهم دوست داشتن برمان می دارد.
"تنهایی" بیماری وحشتناکی است.
دارم به بیماری ام نگاه می کنم.
می ترسم. از خودم می ترسم که چه اندازه به بهبودم کمک نکرده ام. چه اندازه غرق شده ام.
هی، چه کسی دروغ نمی گوید?!

کاربامازپین به مقدار لازم



یه مشت آدم دورتو میگیرن به اسم دوست که وقت خوشی دلشون میخواد تو کنارشون باشی. بگی، بخندی، خیر سر همشون انرژیتو پخش کنی تو اتمسفر اطرافت.

وقتی آخر غمیو و دلت داره میترکه، هیشکی کنارت نمیمونه. هر کدوم یه گرفتاری دارن. کار، دوریه راه، خانواده و کوفت و مرض.
خودت میمونی و زانوهات. آی تف به دنیا...

از ده تا، چند تا?


کنار ایستگاه قطار
در گرگ و میش هوا
سگی با پاهایی کشیده به انتظار ایستاده بود.
 زن مدام به این فکر می کرد که سال هاست، سین سفره ی نوروز کسی نیست.

جا مانده ام کنار خواب هایت


جاده فکر آدم را باز می کند و فکر که باز شود چنان به دل چنگ می زند که نفس بالا نمی آید...

بند بشکن


ریوار...
بوی سفر می آید.
چمدانم لبریز از اندوه های زنی سی و چندساله است، و تمام امشب را با این دلشوره تا صبح قلت می زنم که تن رنجور و ناتوانم چگونه کوله بار را به مقصد برساند.
من آماده ی رفتنم ریوار، و نمی دانی چه اندازه مشتاق باز نگشتن..