فکر می کنم اگه آدم کار یواشکی نکنه، اعصابش خیلی راحت تره. ینی کاری نکنه که اگه کسی بفهمه باعث شرمندگیش بشه. منظورم گناه نیست، چون بالاخره خدا همه جا هست.
در سیصد و شصت و پنج روز سال، بالاخره یک روزهایی هست که به طرز چیپ وارگونه ای دلم می خواهد "او"یی باشد که غزل بگوید و من بشوم بانوی غزل هایش!!
بعضی حرف ها هستند که تمام عزّت و قشنگیشان به بیان نشدنشان است.
مثل کلماتی که در سرم تاب می خورند، شیک و مجلسی نشسته اند به انتظار اما نمی دانند بیرون درها چه اندازه، چه اندازه هوا سرد است.
گاهی آنقدر رنج زیاد می شود که حتی اشک ریختن هم توان می خواهد.
اصلا من طرفدار تو نه...
و یا به من چه که چه کردی که چه کردیم.
فقط کمی دلم می گیرد که هنوز، بعد سال ها اسیری، شمع تولدت را از پشت حصارها فوت می کنی.
همین.
نگاهت برای مغازله کافی ست
ساعت دو بعدازظهر بدون پرسیدن نظر کسی بلند می شود و کیپ تا کیپ پنجره ها را می بنندد.
زمانی می رسد که دیگر چیزی برای انتظار وجود ندارد و دیگر کسی نیست که منتظرت باشد، که منتظرش باشی.
جایی خواندم که همه ی آدم ها شادی می آورند، بعضی ها با آمدنشان، بعضی ها با رفتنشان.
بیدار می شوم از دردی که در جانم فریاد می کشد.
دست دراز می کنی به سمت درخت انار
گاهی وقت ها هم هست که بلبل می زند زیر آواز نه از خوشی.
*سلام،چطوری?