چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

دوربین مدار بسته




فکر می کنم اگه آدم کار یواشکی نکنه، اعصابش خیلی راحت تره. ینی کاری نکنه که اگه کسی بفهمه باعث شرمندگیش بشه. منظورم گناه نیست، چون بالاخره خدا همه جا هست.

مث زمان اومدن اینترنته، وقتی دایال آپ بود. وقتی اون صدای مزخرفش می اومدو همش نگران بودی مامان بابا نشنون بیان سراغت! ترس های این تیپی، نگرانی های دایمی.
ما آدم های اجتماعی هستیم. تو غار که زندگی نمی کنیم. مجبوریم به پذیرش عرف و نظر اطرافیان. و این چرت محضه اگه بگیم حرف مردم برام مهم نیست. تا یه جایی اره، میتونیم خودمون باشیم و لاغیر. اما بعد از اون ...

پ. یکی از عکس هایش را عکاس قیمت گذاری کرده است، دو میلیون تومان. تو که در دل منی برای ابد، دلم چند می خری?

آی مرده شور، بیا روحمو بشور




در سیصد و شصت و پنج روز سال، بالاخره یک روزهایی هست که به طرز چیپ وارگونه ای دلم می خواهد "او"یی باشد که غزل بگوید و من بشوم بانوی غزل هایش!!

الان در اوج احوال گُه مرغی، یکی از همان روزهاست.

...


بعضی حرف ها هستند که تمام عزّت و قشنگیشان به بیان نشدنشان است.

مثل کلماتی که در سرم تاب می خورند، شیک و مجلسی نشسته اند به انتظار اما نمی دانند بیرون درها چه اندازه، چه اندازه هوا سرد است.

بیقرار



بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

پایان بده مرا



گاهی آنقدر رنج زیاد می شود که حتی اشک ریختن هم توان می خواهد.

تمام تنم درد می کند. تحمل مشت و لگد ندارم انگار. پیر شده ام...

پ. چیزی نپرس.

تولدت مبارک سبزاندیش پیر


 اصلا من طرفدار تو نه...

و یا  به من چه که چه کردی که چه کردیم.

فقط کمی دلم می گیرد که هنوز، بعد سال ها اسیری، شمع تولدت را از پشت حصارها فوت می کنی.

همین.

صبر، آیا فراموشی?


نگاهت برای مغازله کافی ست

چشمانت را بر من بدوز
بگذار فاحشه وار میان کلمات بپیچم و شعر
از من زاده شود...

دوست داشتن چرا این همه غم انگیز است?



ساعت شش صبح من و خودم با دو عدد شیرینی خامه ای جشن گرفته ایم.
به این فکر می کنم کاش می شد در این زمانه صندوق های رأی 88 را دوباره شمارش کرد.

بغض به گلویم چنگ می زند اما نمی گذارم طعم شیرین خامه را به زهری گزنده مبدل سازد.
به خودم می خندم و می گویم تنهایی هم همیشه بد نیست وگرنه مجبور بودیم شیرینی هایمان را قسمت کنیم!

22 درجه سانتیگراد


ساعت دو بعدازظهر بدون پرسیدن نظر کسی بلند می شود و کیپ تا کیپ پنجره ها را می بنندد.

می پرسم سردش شده است? جواب می دهد یخ، که یخ کرده است.
*لباس رو نداری?
/چرا دارم، کاپشن هست.
*چرا نمی پوشی?
/خب گرمم میشه!!

لبخند می زنم...


50


زمانی می رسد که دیگر چیزی برای انتظار وجود ندارد و دیگر کسی نیست که منتظرت باشد، که منتظرش باشی.

و چه اندازه سخت است چنین روزهایی.


همینجوری




اولی. دوستت دارم.

دومی. ممنون، لطف داری.

اولی. ...

شب چندم از چندمین هفته





جایی خواندم که همه ی آدم ها شادی می آورند، بعضی ها با آمدنشان، بعضی ها با رفتنشان.

اما من می گویم بعضی ها آمدنشان رنج است، ماندنشان غم، رفتنشان مرگ ...

انقلاب


از پنج شنبه بیزارم.

دلتنگ ترین روز هفته...


از من دریغ نکن،حتی نقطه ها را



دارم یاد می گیرم در تعامل با آدم ها به دانسته هایم اکتفا نکنم. انسان موجود پیچیده و غیرقابل پیش بینی است.
جای دور نرویم، همین مادر از جان عزیزترم این روزها مرتب در ذهن من علامت تعجب و سوال ترسیم می کند.
همین مامانی که مرتب از رنگ موهای من شاکی بود، دیشب در کمال ناباوری گفت که چقدر این رنگ به صورت من می آید و اصلا چرا می خواهی مشکی اش کنی?!
نگفتم که از بس شما شکایت کردی. ریشه موها را نشانش دادم و گفتم خب موهای من تیره است و ...
مادرها کلا موجودات نگرانی هستند. وقتی یک نفر از من تقاضای ازدواج کرد، مامان سرزنشم کرد که نباید می گفتی مطلقه هستی و برسر حرفش محکم ایستاد که هیچ مردی با نزدیک شدن به من نیت خیر ندارد.
نفر دوم که درخواستش را با من مطرح کرد، مامان تغییر رویه داد و باز محکومم کرد که چرا نگفتی جدا شدی??اصلا چرا گفتی مجردی?!!
یاد گرفته ام در مقابل او فقط سکوت کنم. حق را به او بدهم و توانم را بگذارم برای جنگیدن با بقیه آدم ها. 
آدم های عجیب، دنیای وحشی...

پ.رئیس چاپخانه می پرسید رأی می دهم? پرسیدم شما چطور? گفت بله خانوم،به انگلیسی ها :)

می گفتی لذت، می شنیدم رنجی ابدی



بیدار می شوم از دردی که در جانم فریاد می کشد.

کورکورانه تاریکی خانه را قدم می زنم و
به آغوش های نابالغی فکر می کنم که قربانیان خود را امشب و هرشب به قتلگاه خواهند برد...

من آن انار، تو باغبانی دل شکسته


دست دراز می کنی به سمت درخت انار

در اوج تابستان.
می چینی،
میوه پوک است...

پ.به بهشت می رود دختری که با درد جان داد؛ در ساعت سه صبح.

ساعت برنارد



گاهی وقت ها هم هست که بلبل می زند زیر آواز نه از خوشی.

می خواهد ببیند آن اطراف کسی جوابی برای چه چهه زدن دارد یا اینکه جز دیوارها که هر روز نزدیک تر می شوند، همدمی نیست.

پ.خواب گریزپاست
و چشمانم
در انتظار بیعت.

سپندارمذ



بانوی زمستان
در شنبه ای که شروع او است
قد راست می کند و دلش
 نه شور می زند نه ماهور...

همنشینی رنگ ها


*سلام،چطوری?

/بد.
*کجایی?
/انقلاب، هستم تا دو ساعت دیگه.
*تا دو ساعت دیگه اونجام.

پ.و نعمت دوست خوب.

یک مشت گل یخ


گاهی وقت ها هم هیچ نباید گفت.
تنها خیره شوی و تمام دلتنگی ات را در همان نگاه، غرق کنی.