جایی خواندم که همه ی آدم ها شادی می آورند، بعضی ها با آمدنشان، بعضی ها با رفتنشان.
بیدار می شوم از دردی که در جانم فریاد می کشد.
دست دراز می کنی به سمت درخت انار
گاهی وقت ها هم هست که بلبل می زند زیر آواز نه از خوشی.
*سلام،چطوری?
زندگی پر از سوء تفاهم است وقتی زن باید بشنود و مرد باید لمس کند.
زن نمی شنود، مرد لمس نمی کند و درد مشترکی آغاز می شود وقتی هیچ کدام از رمز خلقت دیگری چیزی نمی دانند، چیزی نمی فهمند...
شب گذشته اندکی به خواب رفتم و الان که پشت میزم در دفتر انتشارات نشسته ام بسیار خسته و خواب آلوده ام.
...
تیغ را برداشت. شلوار نخی گشادم را برید.
گذاشتش روی رانم، روی پای راست و عمیق کشید.
خون همه جا را سرخ کرد...
پ.بیست و پنج بهمن
دستان کوچکش را می گذارد روی صورتم و میگوید:
یک زمانی فکر می کردم "مال کسی بودن" حسی دارد شبیه بردگی.
الان فکر می کنم "مال کسی نبودن" یعنی یک جور بی هویتی.
می دانم هر دوبار اشتباه کرده ام اما...
پ.هنوز به تنها بودن ایمان نیاورده ام...
برای فراموش کردن باید خیلی کارها نکرد.
همه ی لذت رژ لب قرمز زدن اینه که یکی رو ببوسی و جای لب هات بمونه روی گونه هاش...
پ.نوزده و کامنتی غریب.