زندگی پر از سوء تفاهم است وقتی زن باید بشنود و مرد باید لمس کند.
زن نمی شنود، مرد لمس نمی کند و درد مشترکی آغاز می شود وقتی هیچ کدام از رمز خلقت دیگری چیزی نمی دانند، چیزی نمی فهمند...
شب گذشته اندکی به خواب رفتم و الان که پشت میزم در دفتر انتشارات نشسته ام بسیار خسته و خواب آلوده ام.
...
تیغ را برداشت. شلوار نخی گشادم را برید.
گذاشتش روی رانم، روی پای راست و عمیق کشید.
خون همه جا را سرخ کرد...
پ.بیست و پنج بهمن
دستان کوچکش را می گذارد روی صورتم و میگوید:
یک زمانی فکر می کردم "مال کسی بودن" حسی دارد شبیه بردگی.
الان فکر می کنم "مال کسی نبودن" یعنی یک جور بی هویتی.
می دانم هر دوبار اشتباه کرده ام اما...
پ.هنوز به تنها بودن ایمان نیاورده ام...
برای فراموش کردن باید خیلی کارها نکرد.
همه ی لذت رژ لب قرمز زدن اینه که یکی رو ببوسی و جای لب هات بمونه روی گونه هاش...
پ.نوزده و کامنتی غریب.
می خواستم بنویسم که چطور از صبح تا عصر رفتار توهین آمیزی با من داشت، آنقدر که همکارم کنارم نشست و بعد از کلی حرف زدن گفت: هر روز هشت صبح تا پنج عصر اینجایی، تحمل کن. همین.
تشنگی کلافه ام کرده بود. به اولین کافه که رسیدم داخل شدم. نشستم و سفارش لیموناد دادم. تاکید کردم نعنا داشته باشد.
صبح
از عدد پانزده خوشم نمی آید. از روز پانزده، همچنین...
سوار تاکسی شد. ماشین راه افتاد. چقدر صدای راننده آشنا بود، مثل نسیم خنکی که مدت ها بود صورتش را نوازش نکرده بود اما لطافتش فراموش نمی شد.
به آیینه نگاه کرد. چشم های راننده می خندید.خودش بود. آن اتفاق ناممکن درست در فاصله یک صندلی ممکن شده بود.
دست انداخت دور گردن مرد. می گریست. راننده بلند می خندید.
پ.تو حتی در رویا هم کنار منی، در روز چهارده. من چه خوشبختم از داشتنت و خواهر یعنی لطف خدا...
زودتر از همیشه بیدار شدم. لباس ها را از ماشین درآوردم و پهن کردم. سفید شده بود آبی. بد هم نیست، انگار کن لباس جدیدی خریده ای!
دست های همدیگر را گرفتند و به هم قول دادند از هم دور شوند. هر کدام به سوئی شروع به دویدن کردند اما نمی دانستند چرا بعد از هر تلاشی خسته تر و نزدیک تر می شوند.