چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
نویسندگان

۶۰۵ مطلب توسط «فاطم» ثبت شده است

مچالگی زیر لحاف



اینکه می گویند گذر زمان همه چیز را درست می کند، حرف بیهوده ایست. زمان آرام که نه، رامت می کند. خسته می شوی دیگر از صبر کردن، پس رها می کنی. خسته می شوی از جنگیدن، پس می نشینی گوشه ای و تسلیم می شوی. 

زمان لعنتی می رود و تو با انبوهی از خستگی ها، خسته تر باقی می مانی.
به همه چیزی مشکوک می شوی. 
به عشق، به اعتماد، به اینکه دنیا جای خوبی ست برای با تو بودن...

پ. بی آنکه بوسه ای بر گونه ام بنشیند، صورتی تر از قبل شده است.
سرما خوب سیلی می زند و من خوب تر درد می کشم در روز یازدهم.

خواب، ای خواب...




اللهم رُدَّ کل غریب ، اللهم فک کل أسیر 


پ.روز دهم، سه هفته می گذرد...

Vertigo


خوب فکر کن
شاید چیز مهمی را
در آغوش من جا گذاشته باشی.
آنقدر مهم 
که ناگزیر شوی به بازگشت.

پ.روز نهم، برف بارید.

سوز برف



رژ لب قرمزش را شارژ کرد و وارد کافه شد.

مرد منتظرش بود.
یک موهیتو سفارش داد. مرد یک چای.
موهیتو را برداشت. جوری شروع به نوشیدن کرد که انگار با لب هایش لیوان را در آغوش می فشارد.
لیوان را گذاشت روی میز، چرخاند و از طرفی که رد لبش بر روی آن جاخوش کرده بود سُر داد طرف مرد، که طعم دلپذیری دارد، که باید بچشی.
مرد گارسن را صدا زد و یک نی خواست...

امان از خیار ماست



به جان تو نباشه،به جان خودم، دارم دلمو گم می کنم...


پ.روز هشتم، آسمان تهران، غروب زیبایی داشت.

می گذرد، بی تو می گذرد.


سه شنبه است، و تو چه میدانی سه شنبه ی ششم بهمن سال هزار و سیصد و نود و چهار، چیست.


پ.هفته که تمام می شود..

تاریک بود و من خودم را در آغوش کشیدم


آبی پوشیدی و آسمان

بارید.
چه حسادت دلپذیری...
پ.روز ششم، تصور قلیان عربی، سینه ام را سوزاند.

گلاب،آب،شکر



حالم به ناگهان بد شد. ضعفی عمیق همه وجودم را گرفت. می لرزیدم، عرقی سرد از گردن تا کمرم جاری بود.

دستم را به دیوار گرفتم. ایستادم. می گفتی آفتاب نرم می تابید و من چقدر این تعبیر را دوست داشتم. زمزمه کردم، هشتی ها، پستوها...
پاهایم را می کشیدم و آسفالت خیابان زیر آن ها فریاد می کشید.
پستو دقیقا چه شکلی است و زندگی در خانه ای که پنجره هایش شیشه های رنگی دارند حتما عمر آدم را طولانی می کند.
وانتی داد می کشید هویج شیرین، پرتقال آبگیری کیلویی نمی دانم چند تومان. که بیایید و بخورید، بعد بخرید.
چه طولانی است راه رسیدن.
چقدر نیستی.

پ. شب پنجم باران می بارد.

صداها می مانند



جاری نبود.

 ایستاده بود و تنها انعکاس زیبایی درختان و آسمان او را دیدنی می کرد...
ایستاده ام و هیچ چیزی از من منعکس نمی شود.
نه تابش خورشید، نه گذر نسیم.

پ.لبخندم را به من برگردان در روزی که شنبه است، روز پنجم.

*از پی مردان دویدن را زلیخا باب کرد



و شب جمعه ای که نیستی.


حال چشمانت چطور است? سلامشان برسان و بگو:  خسته نباشید که من مدت ها بود می دانستم شما زودتر از صاحب خود به سفر رفته اید...

*عنوان: شروین سلیمانی

جای خالیت، سرد است.


در روزی که پنج شنبه است و خورشید هنوز بنای بیدار شدن ندارد، به تو فکر می کنم. هنوز.


پ.روز سوم

بازگشت به روزمرگی


کتاب می خوانم.

نان روغنی می خورم.

موسیقی در حال پخش است.

دوست داشتنت در هوا جاری است.


پ.روز دوم

چای کوهی


مردها تمام و کمال تو را می خواهند و اگر نه بشنوند، دیگر جواب احوال پرسی ات را هم نمی دهند.

باید یاد بگیری به سلامی بسنده کنی از روی ادب.
زن که باشی، مجبور که باشی گارد بگیری، تنها می شوی.
تنهاتر از قبل...

روز اول،آغاز سفر


شب بیداری یعنی فکر کردن به تو که دقیقا در این لحظه ها چه می کنی. تصور ثانیه هایی که باید یاد بگیرم حتی در خیال نبینمشان. فکر کن چه سخت است قفل کردن ذهن. و سخت تر ازاین توضیح ندادن دردی که این روزها در چشمان آدم لانه می کند.

خب، همه آدم ها که مثل هم نیستند. بعضی ها از سلام صبحت هم می فهمند امروزت با روزهای دیگر فرق دارد. حالا این ها به کنار. خندیدن و وانمود کردن، از همه دردناک تر است. اینکه روز بنشینی روبه روی مانیتور، هی بغضت را فرو دهی، سر به سر دیگران بگذاری، لبخند کذایی رو لبت بماسدو...
امروز، روز اول مرگ است. و من چقدر به مردن عادت دارم...

پ.گاهی مرگ پایان نیست، سلسله وار ادامه می یابد.

عطش


مرگ ،

رفتن توست.
همینقدر ساده.
همینقدر غم انگیز.
و چه خودکشی شیکی، بی خون و با دردی عمیق.

خر و گل و خاک بر سری


سرم گیج می رفت. حس می کردم داری از دستانم لیز می خوری و

می افتی.

دقت کردم. تمرکز کردم. یادم آمد هیچ وقت توی دستام لانه نکرده بودی که حالا لیز بخوری. تو فقط لبه ی انگشتانم می رقصیدی.
رقص تک نفره. 
چقدر سوز دارد تنهایی رقصیدن...

مثلا کامیونی باشد با راننده ای مست


برای یک کار چاپی رفته بودم بیرون. در مسیر برگشت تاکسی حامل من با یک وانت تصادف کرد. وانت از پشت محکم کوبید به سمند،برخورد نه ها!! رسما کوبید!!

آه بلندی کشیدم. راننده ها پیاده شدند و به جان هم افتادند. به خودم زمان ندادم و از تاکسی پیاده شدم و عرض خیابان را طی کردم.
روبروی یک گل فروشی ایستادم. گل ها را نمی دیدم فقط به خودم زمان داده بودم تا درد  برود پی کارش، گرچه لابد کارش همان بوده است! حس سنگینی نگاه یک غریبه وادارم کرد حرکت کنم. دنبالم آمد و مرتب می گفت که بایستم و سوالی دارد. تجربه می گفت حتی نگاهش نکنم. تا دفتر بدو رفتم.
وقتی رسیدم کمی نشستم و بعد از خنک شدن بدن بود که فی الواقع درد خودش را به رخم کشید.
از آن زمان ها بود که سن فراموش می شود و کودک درون دلش گریه می خواهد و دستی که درد را برایش تسکین دهد.
به مامان فکر کردم که کمی از من دلگیر است. حتی اگر هم نبود اهل نازکشیدن نیست!!
درد زیاد شد و رنگ از چهره رفت.
همکاری دارم هر دو از نظر روحی حس می کنیم شبیه هستیم اما فاصله را حفظ می کنیم. آمد بزور به کمرم پیروکسیکام زد، عین مادری دلسوز.
اما درد...

اندر احوالات من و همکار سانتیمانتال(3)


نشسته بود پشت میزش؛ کارهای دو روزی را که به جایش انجام داده ام، گذاشته بودم داخل یک کاور روی آن. (سفر بود دو روز)

ورق ها را دستش گرفت و همانطور که پشتش به من بود گفت: خانم فلانی، میای اینجا اینها رو برام توضیح بدی?
چشم هایم را بستم و گفتم: نه، تو بیا اینجا تا برات بگم.
رفتاری که بروز دادم برایم سخت بود اما واقعا چنین برخوردی را لازم داشت.
همکار دیگر، به اقتضای سنش گاه نسنجیده حرف می زند. بلند خندید و با حالتی تمسخرآمیز گفت: خانم فلانی صندلیشو به این راحتی ها ول نمی کنه که!!
رنجیدم.
سانتیمانتال بسیار سیاست مدارانه دنباله ی حرف او را گرفت که: نه خب، حق داره. کار منه، من باید برم پیشش.

پ.دلم یک پارک می خواهد که بروم بنشینم و ساعت ها به بازی بچه ها نگاه کنم...

کاش هرگز سلام نمی کردیم


خندیدی و من در چهارخانه های پیراهنت غرق شدم.
دور  زنجیر گردنت تاب خوردم.
بر روی زخم های تنت به خواب رفتم، بیدار شدم، مردم و انگار زندگی همان جا تمام شد.
تمام شدم...

آخرهفته های ...



عشقه، می پیچه و میره بالا.

نگاه نمی کنه داره دور چی می چرخه و قد می کشه.
خود سر میره بالا. می چسبه و تنگ بغل می زنه.
آخرشم می گیرن از ریشه می کننش.
نفهمه خب. نفهمه.